سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

صهیون:


آفتاب نور روشنی بخشش را بر دامنه ی ضلع شمالی کوه صهیون می پراکند، شهری که تا اورشلیم فاصله ی چندانی نداشت، مردمان آن دیار درآمد ناچیز خویش را از رحم زمین بدست می آوردند، مکانی خوش آب و هوا که بستری بود برای کشاورزی این مردمان، تعدادی از اهالی آن دیار نیز کارشان تجارتی مختصر بود، که تجارت آنان نیز خلاصه بود در غلات و نباتاتی که از دل زمین برای مردم آن گیتی می رویید، در آنجا، پیری می زیست که فرزانه صدایش می زدند، پیر فرتوتی که روز و شب کارش اندرز مردم بود.د ِیـــــــــــــر(عبادت گاه) این فرزانه، بر اساس سنت فرزانگان جایی بیرون از شهر در دل کوه بود، کوه صهیون. د ِیـــــــری(عبادت گاهی) که د ِیـــــــر صهیون می خواندندش.

عالم فرزانه بر بلندایی بنشسته بود، مریدان در پای او به انتظار لحظه ای تا عالم دهان از هم بگشاید و فیضی بیشتر بهره برند، او کمی بر جای خود جای جای بشد و نگاهی بر مریدان بیانداخت، در دل حس شور و شعفی شیرین را بچشید، زبان بگشود و بگفت:

_:همانا آن گاه که جهان پدید آمد، در اولین روز، زمین تهی و بایر بود، تاریکی روی لجه و سطح آب ها را فرو گرفته بود. ناگاه ماده از هم شکافت و روشنایی شد و روشنایی از تاریکی جدا شد و آدمیان روشنایی را روز نامیدند و تاریکی را شب و شام بود و صبح بود، روزی اول.

برای لحظه ای فرزانه کام از سخن گفتن فرو ببست و دوباره بگفت:

آسمان بر فراز آن قرار بگرفت، انواع نباتات بر زمین برویید، از کثرت جانوران مملو بگردید، نظامی تکوین یافته، مدون، نیکو منظر و سحرآمیز، بسی وسوسه آمیز نیز هم! آدمیان که چون دیگر مادیات بر عالم وجود پای بگذاردند، از دیگر جانوران حسنی زیباتر بیافتند، آدمیان از عدم بر عرصه ی وجود بیامدند، دگر بار هم به عرصه ی عدم باز خواهند گشت، این تکرار مدور در سرتاسر گیتی حکمی است غالب بر جان و نفس موجودات گیتی، کسی را توان آن نیست تا از این دایره ی گیتی پای بیرون بنهد و گونه ای دیگر بزید، حصاری که در پس پشت زندگی آدم بکشیده شده، حصاری است نامرئی که دیدگان سر توان درک آن ندارند، به آدمیان بنگرید، به خویشتن خویش نظاره ای دقیق بیافکنید که چگونه از هیچ، چیز شدید و دگرباره از چیز، که همان جوهر حقیقی وجودتان است به هیچ تبدیل خواهید شد، براستی که آدمیان در این محیط افسونگر، چونان افسون می شوند که هیچ گاه به بن هستی، کنه آن، نمی نگرند، تلاش روزانه ی آدمیان را بنگر، چگونه در زندگی خویش اند و از آخر کار، ز عدم در فراموشی و غفلت به سر می برند، جهان بر محور بطالت در گذر است، چون است زندگی این آدمیان؟ که این گونه حریصانه بر زندگی چنگ آویخته، بر آنند تا گلوی این زندگی، این زن زیبا روی را بدرند؟

عالم که به راز دل آدمی مسلط بود، از قهاریت خود در سخن پراکنی بدین نوع بهره می گرفت، در طول سالیان همین گونه عمل کرده بود، مریدان بسیاری در اطراف او جمع می شدند و تنها حرف آن را به گوش سر می شنیدند، چرا که آنان را نبود آن توان تا در حقیقت گفتار تفکر کنند، پرتوی اندیشه را به آن کور سوی تاریک بیافکنند، تا نیک دریافته باشند که سرانجام چیست، از همین روی سخنان را در  ذهن ثبت کرده، بی وقفه به هر رهگذر و هر که در جوارشان می زیست، واژگان را ادا می کردند، از آنجا که خود سحر شده بودند، دیگران را نیز سحر می کردند و این گونه شد که آوازه ی بلند این عالم فرزانه در اورشلیم و حتی شهرهای دور تر از آن نیز طنین افکن شده بود.

در میان آن قوم که این گونه تمجید عالم را می گفتند و به القاب بزرگ و سنگین او را خطاب می ساختند، جوانی زندگی می کرد که از هوش سرشار رنج می برد، او نیز در بسیار مواردی به پای سخن این عالم می نشست، اما در دل به گفتار او می خندید، از طرفی هوش سرشار مانع از این بود که کلام و اندیشه ی خود را فرو دهد و سکوت کند، با این که سرانجام سخن گفتن را می دانست، تصمیم گرفت تا روزی رسوایی ای را برای این فرزانه رقم زند.

روزی دگر بدمید و خورشید پرتو پر مهر- اش را بر آن گیتی بیافکند، مردمان هر یک به کاری مشغول ببودند، آن فرزانه نیز به سان سابق در میان شاگردان ظاهر بگشت، بر بلندایی که شاگردان محض او مهیا ساخته بودند بر بشد، دقایقی را به سکوت بگذرانید، آرام و سنگین لب بگشود:

_:آدمی این جانور فراموشکار و روی به خسران را هر آنقدر اندرز دهی، همان قدر تن خویش را به رنج بیافکنده ای، آیا گوشی هست که بشنود؟

روز می دمد و او ز دخمه ی خویش که نام خانه بر آن نهاده است، برون می آید و به کار خویش مشغول می شود، آن گاه که ماه بر آمد، خسته از تلاشی بیهوده به خانه باز می گردد و روزی دوباره! این بطالت را که زندگانی نام نهاده  است؟ ندانم! لیکن نیک می دانم که او را از علم سحر بهره ای بسیار بوده است، بطالت را این چنین جلوه دادن همانا بسی هنر می خواهد که در هر کسی آن هنر نباشد!

جوان تیز هوش که قصد داشت بطن عالم فرزانه را بر مریدان اش هویدا سازد، به میان کلام عالم پرید و سخن این گونه گفت:

_:آیا تو نیک دریافته ای که اساس جهان بر بطالت است و در آن هیچ ریب و شک نداری؟

عالم در جواب بگفت:

_:آری! ای مرید!

_:آیا در قلب خویش، بر این حکمی که تلاش آدمی نیز به بطالت ختم می شود، این سخن را به یقین دل می گویی؟ یا تنها لفظی است برای بزرگ نمایندن فهم و خرد خویش ؟

_:آری! این را ز یقین دل از برای شما مریدان می گویم، تا بدان پند گیرید و چون دیگر آدمیان مباشید، که من سخت شما را از این گونه بودن اندرز می دهم، باشد که گوشی باشد برای بشنیدنش!

_:پس تو را چگونه است این همه تلاش؟

عالم که از این سوال گستاخانه به تنگ آمده بود، در میان هزاران خرافه ای که تا به حال سراییده بود، به مخمصه ای سخت گرفتار شد، جوان تیز هوش که درنگ عالم را ناشی از ناتوانی او می دانست، ضربتی دیگر فرود آورد

_:گر تلاش آدمی به بطالت ختم می شود، چه نیاز است به دانستن و داشتن دانش؟ چه نیاز است به تفکر در کنه هستی؟

عالم غرق در سکوت، سرخ رنگ از عصبانیتی که در درون شعله می کشید، لیکن جواب نمی یافت، جوان ادامه داد و گفت

_:گر جهان بر بطلان است، هر آنچه در اوست بر بطلان است،آدمی نیز در جهان می باشد، ز همین روی او نیز بر بطلان است، تو نیز در جمیع آدمیانی، از بطلان، آیا چیزی جز بطلان برون می تراود؟

تعدادی از مریدان که این سخنان به گوششان قریب و غریب بود، ذهنیتی دوباره یافتند، در چهره ی استاد خویش دقیق شدند، آن عالم فرزانه که حالش دگرگون شده بود، درنگ را بیش از این جایز ندانست، به  دخمه ای که د ِیــــــر می خواندش، پناه ببرد، لب از کلام فرو ببست و دیگر کسی از آن عالم حرف و سخنی مشنید.

مریدان در پی آن جوان تیز هوش روان شدند، جوان در دل به خود گفت:

_:نیک می دانستم که این سرانجامم است، لیکن چه کنم که زندگی با آدمیان بسی سخت است، تنها از آن روی که خاموش بودن بسی سخت است، بسا محض آن  کس که از علم و دانش در میان کسان بهره ای بیش داشته باشد!

جوان به خانه بازگشت، رخت و خوراک خویش برگرفت و از آن دیار شبانه بگریخت و در آن دیار دیگر کسی روی او را مدید!

 

سَـتــَــروَن( آرزوی های نازاد)


تاجری، عمری به تجرد گذرانده بود،او را از قدرت زر و دینار بهائم بسیار فراهم آمده بود،خدم و حشم بسیار در برابر او سجده ی نیاز فرود می آوردند،اما چیزی نهان در زندگی تجردی او سیر داشت و خود ز آن دست علل نامعلومی بود،که روان تاجر را بی آنکه بداند،سرمنشا آن کجاست،می آزرد.                                                                                                               

روزی تقدیر ازلین این گونه رقم زد تا برای تجارتی بزرگ و پرسود به هندوستان رود،تجارت او در آنجا دچار مشکلات بسیار گردید و ز همین روی او را خوی و خلق تنگ گردید ز این پیشامد،در پی این رویداد بر غلامان خویش بسا نعره ها که نمی کشید، روزی ز داشتن سر سودای که هیچ نمی شناخت،تصمیم گرفت تا به دامان طبیعت رود،شاید این ملول بودن که حال بر او آویخته و رهایش نمی ساخت،از جانش بیرون رود،غلامان که غضب خدای خویش را به تن ضعیف خویش چشیده بودند،از بهترین طعام ها برای او مهیا ساختند، اما تاجر را هوایی دگر بود، در چمن زار قدم گذارد،در میان گلهای سرخ رنگ وحشی ای که طبیعت بر دامن خود رویانده بود، ناگه دیدگانش به دختری افتاد زیباروی، دختری به رنگ گل های وحشی، دختری که طره ی گیسوانش چون شعله ی آتش در وزش باد به این سو و آن سو شعله بر می کشید، تاجر خیره بدو می نگریست، دخترهندوی که تاجر را بدید، لبخندی بر لبان سرخ رنگ خویش آورد که به سبب زیبایی آن نقش بر لبان کوچکش، عقل از کف تاجر بربود.                                      

تاجر در همان حال غریبی که تا بحال جانش آن را نیازموده بوده، به عجز و درماندگی در افتاد، دختر هندوی که زین حال و پریشانی را در تاجر بدید،نزدیک او آمده سبد گلها را در کنارش گذارد،دست نوازشی بر سر آن تاجر مجنون کشید،دست گرم و کوچک خویش را در زیر بغل تاجر گذارد و او را از زمین بلند ساخت،آرام در بر آن مجنون حال، قدم گذارد تا به نزدیکی غلامان رسیدند،غلامان که ز این واقعه هوش از سرشان رخت بر بسته بود،دست از پا نمی شناختند،دختر هندوی با همان لبخند تاجر را بر روی کرسی ای که محض تاجر فراهم گشته بود بنشاند،خود نیز کنار او بنشت و به دوردست ها خیره گشت،به زمینی که بر و روی آن را، گل ها و گیاهان پوشانده بودند و بلبلان و قناری های هندوستان ز وصف آن زیبایی بی مانند، به سان دیوانگان که خموشی را نمی دانند،صبح تا شام می خواندند.                                                                                                                                  

دختر هندوی چون ساقی ای زبر دست، از جای جست و خود جام شرابی طهور برای تاجر باز آورد، تاجر  ز داشتن آن دست های لرزان شرم داشت دستش را جلو برد،لیکن جامی بود که معشوق برایش آورده بود با همان حال نامعلوم الحال،دست یازید و جام را از دست او ستاند،جام را یکباره بالا برد و نوشید.                                                                                                    

دخترهندوی بر یقین بود که گر حال از او جدای گردد،او را به حال خود وا نخواهد گذاشت،پس جام تاجر را یکان یکان افزون ساخت و تاجر در پی یکدگر آنان را می نوشید،دختر هندوی آنقدر باده ی  تاجر را از شراب پر ساخت که تاجر ز هوش برفت و چون کودکان خردسال بر تخت خویش به خواب فرو رفت و بخفت،دختر هندوی سبد گل های خویش را به آغوش گرفت و قدم در راه گذارد، از غلامان یکی که بیم آن داشت،که تاجر ز هوش آمدن، چون دیوانگان آن ها را به زیر شلاق کشد،به دنبال دختر هندوی روانه شد،آن دختر هندوی از میان جنگل ها چون پری ای که از آسمان بر زمین منت گذارده باشد،آرام و متین بر روی زمین قدم می گذارد، تا اینکه به روستایی رسیدند که آن دختر در آن سالیان عمر خود را گذرانده بود.                                                    

مسکن مردم آن روستا را خانه هایی بود متحدالشکل،که از ذرع و شکل یکدگر را مانند بودند،تن افسون گر دختر هندوی در یکی از آن ها ناپدید گشت،غلام که در راه ـه آمدن،جامه ی خویش را تکه تکه می نمود و بر درختان می آویخت،آخرین تکه از جامه اش را بدرید و بر گوشه ی آن خانه بیاویخت و گره ای محکم بر آن بزد،مسیر آمده را بازگشت، تا اینکه در جوار خدای خویش ظاهر گشت،در همان حال ارباب خویش بدید که ز هوش باز آمده و به ضرب تازیانه، آن غلامان را بزد.                                       

غلام که ز نزدیک رفتن سخت می هراسید،فریاد بر آورد که:                                                                                   

_:هوش باش که من نیک می دانم آن دختر فرشته روی را کجا منزل است!                                                                 

تاجر که این سخن بشنید،شلاق خویش بر زمین بیانداخت و در پی آن غلام روانه شد،غلامان با همان دردی که تنشان از ضربات شلاق بر می کشید،اسباب را از از زمین بر گرفتند و در پی آن تاجر، که میر غضبان را در شکلی دگر مانند بود، روان شدند،تاجر در پیش حرکت می کرد و غلام در پس او، تاجر نگاه عجز آمیز خویش را به تن و ساقه ی درختان می افکند و راه را از بیراه این گونه می شناخت، تا اینکه به آن روستا رسیدند، تاجر جلو رفت و به سر در آن خانه که جامه ی غلامش بر آن، در باد می رقصید، خیره گشت، خدم و حشم تاجر چون با سر و صدای وارد گشتند، اهالی را این پرسش آمد که ماجرا چیست، لهذا جلو آمده در دور تاجر حلقه زدند و همهمه ای به پا شد، صدای اهالی چون فراز رفت، دختر هندوی در پس پنجره ظاهر بگشت و بیرون را نگریست، تاجر را بر سر در منزلگاه خویش بدید که چون کودکان سر برآورده و بدو می نگرد، در کنار پنجره بنشست و با شانه ای که در دستان ظریف اش بود، تار موهای خرمایی رنگ خویش را بیش از پیش بیاراست،زین عشوه گری، تاجر بی قرارتر از سابق بشد، ز جنونی که بر جانش غالب گشته بود، فریاد برآورد که:                                                                                                                    

_:هوش باش که من ز شرق تا غرب عالم را در زیر پای خویش درآوردم و زنی چون تو به خویش ندیده ام، مرا حاجت به آن درگاه بی نیازت این است، که حلقه ی غلامی در گوشم کنی و اربابی بر جان و پیکری که در برابرت جز تکه گوشتی بی مقدار نیست،کنی! که شان تو را چنین جایگاه و منزلی نیست! بر سر این غلام برزنگی منت گذار،تا دنیا را در زیر پایت گذارم و جان خویش را از برای تو، ز پیکر بی مقدارم بیرون کشم و نثار آن روح بلندت کنم.                                                                            

تاجر در آن دیار مدتی بماند و پس از اتمام کار به دیار خود بازگشت،مجلسی سخت بیاراست و بزرگان شهر را همگی فراخواند آن چنان شوکت و بزمی فراهم ساخت که تا ماه ها نقل مجالس آن دیار و سرزمین های هم جوار بود.                                        

اما مادر آن تاجر را حزنی در دل بود و ز آن رحم مادری، طاقت آن مداشت تا فرزند خویش را اندرز مدهد،لیکن در همان بزم و عروسی،بر در گوش فرزند خویش، که آن چنان غره بود ز یافتن چنین زنی،این گونه بخواند که                                          

_:دندان طمع ز این زن برگیر، که این زن را در سینه آتشی است که گر آن را افروزد، ز بلندی شعله ی خانمان سوزش، خاندانت را بر باد دهد، آن چنان که کشاورزان خرمن خویش بر باد می دهند!                                                                            

فرزند را ز بلندای خیره سری، این سخن خوش نیامد، برافروخت و با آن روی خشمگین مادر خویش را ز آن بزم و عیش و نوش بی مانند برون انداخت، شبانه در حجله ی خویش با معشوق در عشق بازی بود،که از دهان معشوق آهی بلند به آسمان برخواست، تاجر را برادری بود خردسال، که با او زندگی می نمود، از قضا در آن شب، برادر خردسال بیدار بود و این آه بشنید، فردای آن روز ز ساده لودحی و نادانی از برادر بپرسید که:                                                                                                       

_: همسرت را دیشب چه حال بود که آن چنان آه برکشید؟                                                                                     

برادر که شرم داشت ز گفتن حقیقت، این گونه رای زد که:                                                                                    

_:همسرم را در دل، دردی است که شبا هنگام بر او عارض می شود و آن مرض، پلید مرضی است که موجب می شود، او این گونه آه برکشد!                                                                                                                                            

آفتابی بر آمد در پس آن روز و شبی رخت خویش بیافکند بر آسمان آن شهر، که خبر آمد، ای تاجر مجنون، مادرت روح خویش را به دیار دگر رهسپار کرد، تاجر که هنوز در آن مستی غرقه بود، خود بر خاک مادر حاضر مگشت و غلامان، مادرش را غریبانه در خاک سپردند.                                                                                                                                         

روزی دگر دمید و تاجر برای فراهم آوردن هرچه بیشتر اسباب آن فرشته روی، راه تجارت را دوباره در پیش گرفت، روزها گذشت و تاجر در آن دیار نبود، مردان و بزرگان آن شهر را همه شهوتی فرا گرفته بود، آنچنان که ز عشوه گری و زیبایی ـه روی این  دختر هندوی، حسادت زنان شهر هم ...                                                                                                                                    

بعد از روزها تاجر به منزل بازگشت، در بر معشوق بنشست و ز سرزمین هایی که در آن ها قدم گذارده بود، خاطره ها بازگفت، ظهر هنگام در زیر آفتاب تاجر بنشسته بود که خردسال برادرش به کنارش آمد و بپرسید:                                                  

_:برادر! تو ز من این گونه  گفتی که همسرت تنها شبا هنگام مرض بر او عارض می شود،اما همسرت را چگونه بود که در فراغت، شبا هنگام بر جای خویش، لیکن او روز هنگام نیز آه بر می کشید؟ گر او را این مرض آزار می دهد، چرا او را به طبیبی نشان نمی دهی، تا درمانش کنند؟                                                                                                                   

                                              

...


هلهله ای به پا خواست، تعدادی از جوان های فامیل و آشنایان که مدتی بود، به دلیل خفقان فرهنگی و عرفی و شرعی،شیطنت در جانشان ریشه کرده بود،فضا را برای رقص کردی مناسب دیدند،به میان جمعیت آمده،دست ها را در دستان همدیگر گره کردند و با های و هوی کر کننده ای که صدایش گاهی صدای بلندگویی که از آن ترانه پخش می شد را می بلعید،به صورت دایره ای پاهایشان را به رقص در آوردند،خواننده که داشت آهنگ دیگری می خواند،به یکباره،تن موسیقی را عوض کرد و شروع به خواندن آهنگ کردی کرد،دختران جوانی که در آن میان دنبال جفتی مناسب می گشتند،نزدیک تر آمده و در مورد موی سر و سر و شکل پسران در گوشی با هم صحبت می کردند،بزرگسالان که در خواندن قرآن و ادعیه و نماز،به صورت فصلی اشتغال داشتند،تغییر فصل را جایز دانسته،عده ای به گروه جوان ها می پیوستند و همراه آنان شروع به رقصیدن می کردند،عده ای که از سیاست فکری بهتری برخوردار بودند و آن سیاست نیز تنها به دلیل پوشیدن،یک دست کت و شلوار ایجاد شده بود،آن هم شلواری که زانویش یک وجب خورد رفته بود،دست در جیبشان می کردند و از میان خروارها 50 تومانی و خردتر  از آن،تلاش بی وفقه ای  صورت می دادند تا یک اسکناس سبز رنگی بیرون آورند،تا آن را با هزار بار رقص دادن در فضا و هزاران ادا و اطوار مردانه توام کردن،به جوان لاابالی ای شباش دهند،که از قضا آن جوان پسرشان بود!

4 نفر از جوان های محل هم که با دیدن دخترهای فامیل همسایه و تراکم زیاد آن ها  دلشان به تپیدن افتاده بود،خود را میان این دسته ها انداختند،اما گویی پسران جوان فامیل دست این اراذل را خوانده بودند،لذا از پذیرفتن آن ها در دسته خودداری می کردند،2 تن از آنان که از کم صبری و ناامیدی در روحشان رنج می بردند در همان اوایل کار جا زدند و بیرون آمدند،اما 2 تن دیگر با  مهارت زیاد آرایش جدیدی گرفتند،استراتژی را ثابت نگاه داشتند،تنها در تاکتیک،آن هم خیلی سریع تغییر جزئی ایجاد کردند،دستانشان را در دستان یکدیگر قفل کردند و مانند یک زوج خارجی که در مسابقه ی رقص شرکت کرده باشد،شروع  به رقصیدن با یکدیگر کرده اند،از قضا یکی از این پسران با گذراندن  16 ساعت در روز پای برنامه ی ماهواره،کمی تکان باسن به مدل و سبک آمریکایی یاد گرفته بود،همان رقص ها را که یقین داشت موثر می افتد،برای دخترهای ندید بدید فامیل همسایه به اجرا گذاشت،طولی نکشید که دختران نگاهشان به این پسر جلب شد،همین امر حسادت را در جوانان فامیل بر انگیخت،آن ها نیز گویی در اتاق فکری قبل از مراسم عروسی چنین مسائلی را به مباحثه و مناظره گذاشته باشند،سریع تغییر وضعیت داده،دست ها را از هم باز کردند و شروع کردند به رقص انفرادی،تعدادی که از رقص انفرادی بهره  ای نبرده بودند و تنها برای اینکه از آب گل آلود ماهی بگیرند،به میان آمده بودند و حتی از هنر رقص کردی نیز بوقی سرشان نمی شد،متواضعانه پرچم تسلیم را در دل بر افراشتند و به کناری رفتند،اما آن عده ای که از مبارزه ی روی در روی،هراسی نداشتند،آن قدر به کمر خود فشار می آوردند که حتی بعضی از مواقع از کنترل خوشان نیز خارج می شد و به صلاح خود به چپ و راست می رفت.

درگیری در جناح چپ و راست ادامه داشت،عرق از سر و روی جوان ها می ریخت اما غرور جوانی مانع از این می شد که کنار بکشند،عده ای که از فشار زیاد آوردن به خود،مهره های کمرشان به اعتراض ترق و توروق می کرد،با ناله های آرام باز هم سعی داشتند به راهی که ایمانشان بود،آرزویشان بود،ادامه دهند.

_:آه از چشمان به اصطلاح معصوم دختران این روزگار که چه ها می کند با جوان آدمی،با نهان آدمی!!!

این حرف یکی از بزرگسالانی بود که در آن مراسم عروسی شرکت داشت،حال که رقص خود را انجام داده بود،دیگر حال خودنمایی برای زن و مرد فامیل و آشنا را نداشت،به کناری رفته بود،تسبیحی به دست گرفته بود و ذکر می گفت،گناهان چندین و چند ساله ی عمر پر دراز خود را از یاد برده بود و برای گناه جوانان استغفار به در گاه منان پیامک می کرد،گهگاهی هم سرش را به نشانه ی تاسف تکان می داد و به نمازهای کج و معوجی که در دوران جوانی به ضرب کتک پدر و مادر خوانده بود،به خود می بالید،بر خود فخر فروشی می کرد که چگونه جوانی را در پاکی و صداقت کامل به پایان رسانده است،از میان سالی عبور کرده و در دوران بزرگسالی قرار گرفته است،تنها لغزش هایی که در دوران جوانی مرتکب شده بود،چشم چرانی های مختصر به زن همسایه،دختران او نیز هم،کمی تا قسمتی تک به تک دختران فامیل،هر از گاهی اگر پایش باز می شد،لبی به شراب و عرق می زد تا طعم دهانش که طعم گس می داد عوض شود و بعد از آن استغفار می کرد،روزه ها را گاهی می گرفت و بر خدا منت می گذارد،گهگاهی هم به نشانه ی اعتراض روزه نمی گرفت تا خدا را سر جایش بنشاند و به خدا بفهماند که از او باکی به دل ندارد.

سر و صدا همچنان بالا می رفت،اما در این بازار سیاه، که ماده خر،کره اش را نمی شناخت،ناگاه صدای دیگری در فضا پیچید،جنس صدا فرق می کرد،مضمون و پیامش نیز هم،کم کم افرادی که در مراسم بودند توجه خود را از مراسم به سمت صدای قریب و غریبی که در هوا طنین می انداخت جلب کردند،تا اینکه خواننده از خواندن باز ایستاد و او نیز دنبال چرایی این صدا در این وقت بود،صدا از خانه ی روبرویی می آمد،صدا،صدای شیون بود،مردمان این فرهنگ این صدا را خوب می شناختند،پچ پچ بین افراد شروع شد و همه به سان تماشاگری که برای دیدن نمایش  به سالن تئاتر آمده باشد،سکوت کردند و نگاه خیره شان را به ساختمان روبرویی دوختند،سر و صدا ها در خانه بالا گرفت،طولی نکشید که مرتضی در را باز کرد و بیرون آمد و هق هق گریه را سر داد،مردانی که در آنجا حضور داشتند،نیک دریافتند که واقعه ی شومی رخ داده است،یکی از آنان جلو آمد و دست روی شانه ی مرتضی گذاشت،مرتضی گریه اش را با چنان صدای شدیدی مخلوط کرده بود که صدایش تا کوچه ی  بعدی نیز می رسید،اهل مجلس غصه بر دلشان نشست و مجلس شادشان عزا شد،اما چاره چه بود،باید یکسری ملاحظات رعایت می شد،جمعیت همچنان که سکوت کرده بود،به خانه نزدیک می شد،یکی از پسران محل که در آن اطراف پلاس بود و از طرفی می خواست تا خودی نشان دهد،وارد ساختمان شد،از حیاط عبور کرد و داخل ساختمان شد،دقایقی گذشت و بعد به آرامی پایین آمد،با اطوار و ادای خاص خودش،خیلی آرام،به گونه ای که شنیدن صدایش برای خودش هم کمی مشکل بود گفت

_:حاج کریم فوت شدند!!!

تعدادی از میانسالان فرصت را غنیمت شمرده کناری رفتند و به خواندن فاتحه خود را مشغول کردند،پیرمردی که در آن میان بود و تکلم بعضی عبارات برایش سخت بود، با صدای بلند گفت

_:یقر ..قر یقر ا

جوانی از سر شیطنت داد زد و گفت

_:قره قوروت!

تعدادی از میانسالان و بزرگسالان نگاه تندی به او کردند،او نیز به خاطر رسوایی که از سر حماقت برای خود فراهم کرده بود،لبه ی کلاه چشمی اش را تا آنجایی که میسر بود پایین کشید و از این طریق نگاهش را از بقیه دزدید.

از میان جمع ندایی بر خواست

_:فاتحمه الصلوات!

صلواتی بلند داده شد و جمع در سکوت غرق شد،هق هق مرتضی با همان صدای بلند ادامه داشت،اهل خانه ی حاج کریم به حیاط آمده بودند و های و های بلندشان گوش فلک را مانند دیگر فوتی ها منزجر می ساخت.

 با وجود اینکه دختران حاج کریم جیغ می زدند و ناخن بر صورت می کشیدند،باز هم صدایشان به پای صدای مرتضی نمی رسید،شانه های مرتضی بدجوری بالا و پایین می پرید،افرادی که جلوی منزل بودند یکایک می گفتند

_:غم آخرت باشه پسرجان!

_:خدا روحش رو قرین رحمت کنه!

_:غم آخرت باشه!

این گفتن ها آنقدر ادامه یافت،که دست آخر مرتضی را کفری کرد،مرتضی به حیاط برگشت و به سختی از دیوار بالا رفت،بالای دیوار که آرام گرفت،جوانی دوباره گفت:

_:غم آخرتون باشه!

مرتضی که پسربزرگ خاندان حاج کریم بود،اما به مقدار زیادی شیرین عقل بود،در جواب گفت

_:چی چیو غم آخرت باشه،غم آخرت باشه! من که واسه مردن بابام گریه نمی کنم!

نوجوان کم سن و سالی که در میان جمع بود،از سر ساده دلی پرسید

_:پس واسه چی گریه می کنی؟

مرتضی در جواب گفت

_:واسه هزینه ی کفن و دفن بابام!

تعدادی از جوانان که از ظرفیت هوشی بالاتری بودند،اما از ملاحظات اخلاقی، در روز ازل چیزی قسمتشان نشده بود،همان دم خنده ی بلند را سر دادند،طولی نکشید که بقیه ی افرادی که در آنجا بودند هم شروع کردند به خندیدن،خنده و گریه در هم پیچیده بود،مرتضی گاهی به خنده ی جمع می خندید و گاه به یاد هزینه ی کفن و دفن پدر می گریید!


مدیریت سرخود :

 

در یک تجمع زنانه:

صغری خانم:شنیدی کبری خانم واسه حج تمتع با شوهرش ثبت نام کردن؟

رقیه خانم:آره،زنیکه ی ... آدم نمیدونه در موردش چی بگه؟پسرش صبح تا شب هیزی می کنه و پدرمادرش،هر سال یه بار نذری میدن،یکی نیس بگه،باباجون شما باید به فکر اون پسر هیزت باشی!

فاطمه خانم:مگه پسرش هیزه؟

صغری خانم:پسرش که جای خود داره،فکرکنم باباش هم دست کمی از پسرش نداشته باشه!

رقیه خانم:استغفرالله....

مهین خانم:راست میگی صغری خانم،چیز بعیدی نیس!ندیدی اکبر(شوهر کبری) چطوری خواهرش رو بغل می کرد؟ پسرش هم از باباش یاد گرفته دیگه،روزی چند بار خواهرش رو بغل می کنه و می بوسه!!!! آخه یه پسر مجرد باید همچین کاری کنه؟اونم با خواهرش!!!

همه ی اهل مجلس با هم:استغفرالله!!!

برای دقایقی سکوت بر جمع حاکم شد،ثریا خانم که کناری نشسته بود و علاقه ای به ادامه دادن این بحث نداشت،از طرفی، دل پُری از مادر شوهرش داشت،سعی کرد تا بحث رو یه جوری عوض کنه،آروم سرش رو نزدیک رقیه خانم که کنارش نشسته بود برد

-:مادر شوهرم آخر کار خودش رو کرد ها!!

رقیه خانم: وا ! راست میگی ثریا جون؟

-:آره به خدا!زنیکه ی خرفت این آخر عمری یاد چلچله ی ایام جوونیش افتاده!واسه خاطر اینکه چشم قدسی خانم همسایه اش رو در بیاره،رفته مبل خریده،حدس بزن چقدر؟

رقیه خانم:نمی دونم...

ثریا خانم:یک میلیون و پونصد وشصت هزار تومن!!!

آه از اهل مجلس به هوا خواست.

صغری خانم:بدت نیاد ثریا خانم،ولی من همون بار اول که مادر شوهرت رو دیدم فهمیدم از همون قرتی هاس!به رقیه خانم هم گفتم،خدا به داد ثریا خانم برسه! با همچین مادر شوهری چه جوری می خواد سر کنه!

ثریا خانم که با شنیدن این حرف احساس می کرد سبک شده،دوست داشت تا از بقیه هم چیزهایی مث این بشنوه،نگاهش دهن اهل مجلس رو دید میزد،که یکدفعه در باز شد و رضا( پسر ثریا خانم)اومد داخل

-:مامان،من داره دیرم میشه ها،نمیخوای به من ناهار بدی برم مدرسه؟

-:رضا جان،مامان غذا رو اجاق گازه،الان میام برات میریزم!

-:ولی مامان روی اجاق گاز که چیزی نبود؟

اهل مجلس نگاه مشکوکی به ثریا خانم انداختن،ثریا سرخی روی صورتش دوید،با اینکه تازه بحث به مادرشوهرش کشیده بود و این بحث،از اون بحث هایی بود که از ساعت 9 صبح منتظر بود تا در موردش صحبت کنه،به خاطر بدی اوضاع که مسبب اون پسر کوچولوش بود،باید جمع رو ترک می کرد،خیلی سریع چادرش رو نیمه نصفه کاره روی سرش جمع کرد و راهی شد،همینکه صدای بسته شدن در بگوش اهل مجلس رسید

مهین خانم:زنیکه خجالت نمی کشه،نشسته پیش مــــــا غیبت مادرشوهرش رو می کنه،بی خود نیس این پسره ی بیچاره روز به روز لاغرتر میشه!

صغری خانم:تقصیر رقیه خانمه که این رو توخونه اش راه میده! آخه اینم آدمه!

رقیه خانم شرمی تصنعی رو روی صورتش آورد و گفت

_:فدای پیغمبر بشم،وقتی ما رو به همسایه  داری سفارش کردن،چاره چیه؟

مهین خانم:آخه درد اینجاس،ثریا از این می سوزه که چرا مادرشوهرم اون پول رو نمیده من طلا بخرم! ندیدی وقتی میاد پیش ما چطوری آستین لباسش رو بالا میزنه که اون 4 پره طلاش رو نشون ما بده!

صغری خانم:زنیکه ی ندید بدید،انگاری 4 تا النگو چیه؟خدا می دونه من نمی خوام تقی(شوهر صغری خانم)رو توی فشار بذارم،وگرنه حالی از این زنیکه می گرفتم که کیف کنه!

صدای زنگ خونه بلند شد،مریم دختر 9 ساله رقیه خانم رفت در رو باز کرد،در خونه به محلی که اهل مجلس نشسته بودن،اشراف کامل داشت،رسول پسر مهین خانم پشت در بود،به محض اینکه در باز شد گفت:

_: مامان یه لحظه بیا کارت دارم!

_: مهین خانم:بگو مامان چکار داری؟

_: بیا تا بهت بگم!

_: از همون جا بگو دیگه مامان!

_:مگه دیشب قول ندادی لباس هام رو بشوری،لباس هام که هنوز نشسته اس مامان!

مهین خانم خیلی ریلکس و بدون هر گونه اضطرابی

_:مامان توی دراور رو نگاه کن،چند تا از لباس هات اونجا بود دیشب!

_: اون ها هم کثیف بود،من که دیشب وقتی پای تلفن بودی بهت گفتم! حالا با چی  برم دانشگاه مامان!

مهین که نگاه تحقیر آمیز اهل مجلس رو روی خودش احساس می کرد

_:بچه اس دیگه،بلد نیس بره یه لباس واسه خودش پیدا کنه! اگه من اون خونه رو نچرخونم،خدا می دونه چی میشه!!!!من برم یه لباس تن این بچه کنم!

خیلی ریلکس بلند شد و همون طور که چادرش رو دور کمرش حلقه کرده بود از خونه بیرون رفت،صغری خانم به همراه رقیه خانم و فاطمه خانم زدن زیر خنده!!!

فاطمه خانم که از شدت خنده از پشت افتاد روی زمین برای یک لحظه پیرهنش بالا رفت،رقیه خانم که نگاهش به کبودی تنِ فاطمه افتاد،اینجوری در اومد:

_: بشکنه دستش بی شرف!بازم روت دست بلند کرده؟

_: نه رقیه خانم!پهلوم رو میگی!خورده به جایی کبود شده!

فاطمه که نگاه رقیه خانم و صغری خانم رو بخاطر مصاحبت های طولانی می شناخت،فهمید که دروغش رو باور نکردن،صغری خانم که از درون شاد بود،در اومد:

_: رقیه خانم با اجازه ات من برم،تقی از سر کار میاد،نَشَم مث ثریا خانم که بچه اش رو بی غذا می فرسته مدرسه!تا بعدازظهر خداحافظ.

رقیه خانم در حالی که از پشت سر ادای صغری خانم رو در می آورد،رو به فاطمه خانم کرد و گفت:

_: همچین  میگه شوهرم از سر کار میاد،انگاری شوهرش چه کاره اس!واسه یه کاگر میدون این همه ادا اطوار!!!! خدا می دونه از صبح که رفته دور میدون،با بقیه ی کاگرا نشسته تک و تعریفش رو کرده،حالا هم دست از پا دراز تر داره بر می گرده!

فاطمه خانم بی اینکه اظهار نظری در این رابطه بکنه،به آرومی،طوری که رقیه خانم به سختی شنید،خداحافظی کرد و راهش رو گرفت و رفت!

بعد از اینکه در بسته شد،

_: رقیه خانم:مریم(دخترش) این ها زن نیستن،اما می بینی چقدر بخت و اقبالشون بلنده!خدا جونم هر چقدر توی این دنیا شلخته باشی،بیشتر  هوات رو داره!

مریم که شکمش به غار و غور افتاده بود،در اومد که

_: مامان ناهار چی داریم،من گشنمه!

_: مگه گذاشتن ناهار درس کنم مامان،از صبح ساعت 9 اومدن اینجا!4 تا زنیکه ی شلختـــــه !!!! یه تخم مرغی بپز بخور برو مدرسه!

_:  اَه،بازم تخم مرغ مامان!

_: خوبه خوبه،بار آخرت باشه با من اینطوری صحبت می کنی ها!خوبه مث رضا پسر ثریا خانم گرسنه بمونی تا قدر مادری مث من رو بدونی!

مریم بی اینکه دیگه حرفی بزنه،مانتویی که هفته ها بود شسته نشده بود رو به تن کرد و کتابهاش رو بخاطر کوچک بودن فضا،از زیر مبلی که تازه به قیمت گرون خریده بودن بیرون آورد، توی کوله پشتی اش انداخت و با شکم گرسنه راهی مدرسه شد!!!!

پی  نوشت:باید دعا کنیم که زن های جامعه ی ایران،این سیستم مدیریَیتی که خدا بهشون داده،فقط در سطح منطقه ای قادر به فعالیته،اگه در سطح جهانی  قادر به فعالیت بود چه واقعه ای رخ می داد؟؟؟ نمی دونم...

 

رقیه خانم به مَن ِ راوی:  خوبه خوبه!!! تو خیلی مردی برو بگرد دنبال کار!

نه اینکه خونه بشینی و حرف توی دهن من و اهل مجلس بزاری!! بلند شو ببینم از پای کیبورد !بلند شو بهت میگم!!!بلند شو پسره ی بی عرضه،پتیاره!نذار دهنم بیشتر از این باز بشه!!!!!!!!!!!

 

قربانگـــاه


نادعلی توی نمازخونه نشسته بود،دستهاش رو بلند کرده بود و زیر لب با خدا درد دلش رو در میون می گذاشت،سکینه،خواهر بزرگ نادعلی جلوی اتاق روی نیمکت نشسته بود،دخترهای نادعلی هم کنار همدیگه روی نیمکت نشسته بودن،صغری دختر بزرگ نادعلی مث بچه ها داشت توی سالن قدم میزد و پاش رو روی موزاییک های سالن می گذاشت،حدودا 40 دقیقه ای طول کشیده بود اما هنوز خبری نبود،شکراله،برادر نادعلی هر دفعه نگاهش به دخترهای نادعلی می افتاد شروع می کرد به خندیدن،دست خودش نبود،مدینه،همسر شکراله هم جایی دور از بقیه نشسته بود و با خنده ی شکراله خیلی آروم می خندید،اما با زرنگی چهره اش رو از بقیه پنهون می کرد.

نادعلی در حالی که آستین پیراهنش رو پایین میزد از پله ها بالا می اومد،شکراله که جلوی آسانسور ایستاده بود،نگاهش به نادعلی افتاد،سریع خودش رو جمع و جور کرد،دستمال کهنه ای که همیشه آب بینی اش رو با اون می گرفت رو روی چشمهاش کشید و اشک هایی که از خنده ی زیاد روی صورتش می غلطیدن رو پاک کرد،سرش رو پشت همون دستمال قرمز رنگی که نامنظم بریده شده بود،پنهون کرد و از پله ها پایین رفت،توی حیاط گوشه ای  رو برای خودش پیدا کرد و باز هم شروع کرد به خندیدن،مدینه هم چند دقیقه بعد به شکراله ملحق شد،از طرفی شرمش می شد در برابر نگاه افراد رهگذر بخنده،از اون طرف آدم خنده رویی بود،دست خودش نبود،باید می خندید!

تعدادی از راننده ها در اون گرمای ظهر هنگام،مانند لاشخور در برابر درب خروجی می چرخیدند تا لاشه ای نصیب اون ها بشه،تعدادی دیگه گردهمایی ای راه انداخته بودن و با اون چس مثقال مغزی که داشتن،سیاست مدیران اجرایی جامعه رو به باد انتقاد گرفته بودن،مصطفی که دل پُری از حکومت داشت،بی وقفه حرف میزد،از یک طرف دلش نمی اومد سیگاری که به لب داره رو کنار بگذاره،تا سیگار خام نسوزه،از یک طرف دوست نداشت تا کسی هادی بحث باشه و اظهار نظری کنه،هر چند که برای رسوندن یک جمله،لازم باشه هزار بار تپق بزنه،باز هم سعی می کرد هم به حرف زدن و سیگار کشیدن در آن واحد ادامه بده،یکی از دستهاش رو روی صندوق صدقات گذاشته بود و دست دیگرش رو به کمرش زده بود.

_:اگه نظر من رو بخوان،دوره ی این ها دیگه سر اومده،این ها اگه تا حالا هم اون بالا وایسادن به ضرب و زور اسلحه اس،وگرنه کسی این ها رو با این دم و تشکیلات به اصطلاح اسلامیشون،قبول نداره!یک زمونی بود،مردم بهمن 57 عرق خورده بودن،مست و پاتیل توی خیابون میومدن،بر ضد یکی شعار میدادن،هیچ نمی دونستن مملکت داری یعنی چی،مشتی بی سواد،واسه ما انقلاب به پا کردن،البته ناگفته نمونه که الانم به غلط کردن افتادن!همین مردمی که یک روز به بختیار،می گفتن نوکر بی اختیار،حالا براش فاتحه می فرستن،از بس که این ملت احمقن،حزب بادن،بادی بیاد مسیر عوض می کنن،بختیار موقعی که سر کار بود،زندانی های سیاسی رو آزاد کرد،آزادی به روزنامه و اصحاب قلم و اصحاب رسانه و نشریات داد،این ها چی؟

این ها اگه کسی ضدشون حرف بزنه،می اندازنش زندون،به مردش تجاوز می کنن،زنش که جای خود داره،کاری به سرت در میان که به قتل امام حسین توی صحرای کربلا اعتراف کنی!

چند تا از راننده هایی که مشعوف شده بودن از هنر نطق مصطفی،در اینجا شروع کردن به خندیدن،مصطفی که دیگه کسی رو توی بحث حریف به حساب نمی آورد،ادامه داد

_:بختیار توی همون درگیری ها تونست قیمت اجناس رو ثابت نگه داره،توی زمونی که مملکت خر تو خر بود،الان که مملکت ثبات داره،صدا از کسی در نمی آد،امروز تخم مرغ می خری کیلو 2550،فداش میشه قیمت جون آدمیزاد!مملکت نیس! خَرِه به درش بخوره! گل بگیرن سر درش رو!

مجتبی که توی دکه ی فلزی  نشسته بود و از سر بی حوصلگی و نبود مشتری،کاری نداشت واسه انجام دادن،داشت به حرفای مصطفی گوش می کرد،از طرفی مجتبی هم از لحاظ اخلاقی چیزی از مصطفی کم نداشت،اگه کسی ازش در مورد تحصیلاتش سوال می کرد،می گفت تحصیلات عالیه داره،در حالی که با هزار رشوه و چاپلوسی تونسته بود،یک مدرک دیپلم نظام قدیم بگیره!

مجتبی روی حساب اینکه صاحب دکه بود و هر از گاهی روزنامه می خوند،که البته  در غالب اوقات اون ها رو هم نیمه نصفه کاره می فهمید،تصمیم داشت وسط حرف مصطفی بپره و بگه که ما هم چیزی داریم تو چنته،اما وقتی که به حرفای مصطفی گوش میداد متوجه یک نکته ی دیگه شد،در نتیجه همون رو روی زبون آورد و گفت

_:میگم مصطفی جون،شما حرفات خیلی آشناست،احتمالا برنامه ی پرگار بی بی سی ـه هفته ی پیش رو نگاه نکردی؟

جمع که سریع مطلب رو گرفتن شروع کردن به خندیدن،مجتبی هم سرش رو توی دکه برد و در حالی که از گرما عرق می ریخت،سرش رو روی ورق فلزی ای که پیشخون نامیده می شد،گذاشت و شروع کرد به خندیدن!

شکراله که دیگه خنده اش تقریبا تموم شده بود،هر از گاهی استارت میزد،تا دوباره شروع کنه به خندیدن،اما انگاری هوا کامل نمی رسید بهش،روی این حساب احتراق صورت نمی گرفت،که بخنده،مدینه کنارش نشسته بود و نگاهش رو به افرادی که از اونجا عبور می کردن،دوخته بود،هر از گاهی هم به گل های بلند قامت آفتاب گردون توی حیاط نگاه می کرد،خیلی هوس کرده بود که بره یکی رو بچینه،اما می ترسید،کسی توبیخش کنه،روی این حساب،سعی می کرد هوس فکری ای که به جونش افتاده بود رو سمت دیگه ای بکشونه،مدینه و شکراله هر کدوم توی فکر خودشون غرق بودن،که یکدفعه گل اندام،همسر برادر ناتنی نادعلی و شکراله روی پله ها وایساد،در حالی که شونه هاش بالا و پایین می پریدن،گفت:

_:به دنیا اومد!

شکراله که تا قبلش مشکل سوخت رسانی داشت واسه خندیدن،از خنده ی گل اندام،همه چیز رو فهمید،خنده ی بلندش رو سر داد،مدینه هم با خنده ی شکراله دوباره شروع کرد به خندیدن،گل اندام هم از مدینه تقلید کرد و با گوشه ی چادرش صورتش رو پوشوند و به شکراله و مدینه ملحق شد.

صغری توی سالن بالای سر پدرش واستاده بود،به حال پدر بیچاره اش داشت افسوس می خورد،نادعلی گوشه ی سالن مث کسایی که دنیا روی سرشون خراب شده باشه،وا رفته بود،دستش رو روی پیشونی اش گذاشته بود،و مقداری از صورتش رو پوشونده بود،شاید داشت آروم از این مصیبتی که نصیبش شده،آروم می گریید.

سکینه در حالی که نوزاد رو به بغل داشت جلو اومد،اما مث اینکه می ترسید نوزاد رو به دست نادعلی بده،غم توی صورت سکینه موج میزد،سکینه سرش رو به دخترهای قد و نیم قدی که توی سالن بالا و پایین می پریدن نگاه کرد،در دل به خاطر این وضع دردناک با برادرش همدردی می کرد،این هفتمین فرزند نادعلی بود،صغری،کبری،منور، نیره ،محبوبه و اشرف،دخترانی که هیچ خواستگاری در خانه شان را نمی شناخت،تعدادی از آن ها از مرز سن ازدواج هم گذشته بودن،حالا باز هم فرزند دختر!

آزادی؟! دربست!


در پارک دراز کشیده ام، خـــُــرم از تنفس هوایی تازه! نه چندان مطلوب ِ ریه ی ِ آدمی، اما تنها همان بس که در کنار من گنجشکی، قامت و تن کوچک و ریز نقشش را به تحرک وا می دارد، آنسوتر مردی لباس ِ سبز در بر کرده است، با پاشیدن آبی که از چاهی عمیق می جوشد، هوا و چمن را تلطیف تر می کند، نسیم از میان درختان میوزد و من تمامی شش هایم را از بوی ِ چمن پـــُــر میکنم، در زیر ِ درختی دراز کشیده ام، درخت ِ اقاقیا، که هر لحظه به انتظار نشسته است، گویی من زبان اینان را درک می کنم، لرز ِ تنش را می بینم، لرزی که از دیدن مردی با لباس سبز به تنش وارد گشته است، مرد ِ سبز پوش، تاج ِ درختان اقاقیا را سم پاشی می کند، هزاران پشه ی ریز نقش، که حتی اگر در جایی تجمع کنند، به اندازه ی کف دست نیز فضا  را اشغال نمی کنند، به جرم ناکرده کشته می شوند، از خانه ی خود آواره می شوند، پوست ِ پر طراوت ِ درخت ِ اقاقیا در زیر قطرات ِ سم و بوی بد آن، طراوت خود را می بازد، پروانه ای کوچک از میان چمن ها به بیرون می پرد، شاید بال پریدنش را لگد انسانی نادان ملول ودرمانده کرده است، به هوا می پرد و به زمین می آید، شاید ز هول و هراس تنفس بوی سم به تقلا افتاده و از بیم آن، پریدن را از یاد برده است، بال هایش نای پریدن ندارند، بارها و بارها بال هایش را از هم می گشاید و می پرد، اما دوباره چمن ِ سبز و گاها زرد جایگاه اوست.

نگاهم را از اینان می گیرم، کمی آن طرفتر زاغی در چمن قدم می زند، نگاه مملو از شک اش را به من  دوخته است، این روزها گویی از انسان بدتر چیزی در زمین نیست، طبیعت با  او غریبه است، و انسان نیز هم با او!

زاغ پرهایش را از هم می گشاید، درگوی ِ آبی کمی تنش را خیس می کند، توامان نگاهش را روی زمین می چرخاند، کرمی ملول از گرمایی که خورشید چون میرغضبان بر تن خاک می پراکند، به روی آمده تا از خیسی آبی که آن مرد سبز پوش برای خاک به ارمغان آورده، کمی تن خود را التیام بخشد، از بغضی که آفتاب بر زمینیان به دل گرفته، اما به منقار زاغ اسیر شده، حال در میان آن نوک سیاه رنگ تقلا می کند، شاید افسوس می خورد از بی صبری وجودش، شاید هم خوشحال است که تا چند لحظه ی دیگر، شکمی را سیر می کند، خواه آن شکم، شکم دشمن ِ دیرینه اش باشد!

کسی چه می داند؟! چه می داند که در اندیشه ی اینان چه می گذرد؟! دشنام آدمیان به کج فهمی ِ حیوانات تنها و تنها از برای این است، که اینان را با انس به انسان رسمی و ایمانی و اعتمادی نیست! تماما تردید است! این روزها همه چیز بوی تردید می دهد، بوی شک! زاغ از اینکه وعده ی غذاییش را به رایگان از دستان بخشنده ی طبیعت گرفته است، خوشحال به روی درختی پر می کشد، کرم در پیچاپیچ ِ گردن کوچک و کم مقدار زاغ تاب می خورد و به معده رهسپار می شود، جایی که نیستی به انتظار نشسته است، بی اینکه در جایی از دنیا ثبت شود، کرم ِ خاکی ای از نظر غایب است! بی اینکه اشکی در غم فقدانش ریخته شود! گویی که چنین چیزی هیچ نبوده است!

از زمین بلند می شوم و به درخت تکیه می دهم، نگاهم را دوباره ها می چرخانم، آنسوی ِ پارک، روی چمن  دختر و پسری دراز کشیده اند، پسر سرش را روی ِ سینه ی ِ دختر گذارده و دختر زیر لب نجوایی می کند، پسر با چشمانی بسته، شاید در رویایی به سر می برد، رویایی که ایجاز کلمات آن دختر ایجاد می کند، شاید تنها با گوش ِ جان، گرمای جان ِ دختر را می  شنود، شاید تنها به ضربان قلب پر تپش آن دختر، که ناشی از التهاب درون است، گوش می دهد، شاید  خرم است از هوسی که حال روی به ارضا شدن است، شاید در عمق افکارش به این فکر می کند، که چه زمانی می تواند تن داغ ِ دخترک را به زیر کشد و عطش ِ جانش را زوالی ابدی بخشد، کی می  تواند دست بر اندام آن دختر کشد، برجستگی ها و فرو رفتگی های تن ِ آن دختر را بو بکشد، شاید هم تنها به بوسه ای غره شود، بوسه ای داغ و آتشین از گونه ی نیلگون و سرخین ِ آن دختر، شاید هم آرامشیِ که سینه ی ِ آن دختر به او می بخشد، چون مسکری او را به  رعشه ای واداشته و حال غرقه در خواب است و دختر بی  اینکه بداند، همچنان حرف می زند!

صدای ِ نفسی تند مرا از اندیشیدن به حس و التهاب آنان باز می دارد، صدای نفسی که گویی نفس ِ اسبی است که دوان دوان، مسیری طولانی را می پیماید، یا شاید صدای نفس ِ اسبی که لگام گسیخته است و به فراز و فرود خود را مشغول داشته است، نه! شاید این صدایی که می شنوم، این صدای ِ ضربان پا، صدای  لگد ِ گاوی وحشی است، که ماتادوری را در برابر خود با پرچمی سرخ می بیند، شاید این خروش و  غضب ِ حیوانی است که من تا به حال ندیدمش! شاید آن چشم ها که حال خیره شده اند به آن پسر  و دختر، نگاه ِ خصمناک ِ شاهینی است که طعمه ای در زیر آسمانی که بر فراز آنست، دیده است!

پسر گیج ِ خواب است، ناگاه لرزش ِ تن ِ دختر او را بیدار می کند، اما دیگر دیر شده است، ماموری بالای سر ِ آنان است، مچ ِ دست پسر را گرفته است، رویای پسر تماما از هم شکافته می شود، نگاه حیران ِ پسر، بر سر و رویِ مامور می چرخد، تشویش و نگرانی در آن چشم های سیاه رنگ موج می زند، مامور دهانش را تا انتها باز کرده  است، صدای نعره ی منزجرش تا این سوی ِ پارک می رسد، پرندگان همه از بیم ِ آن نعره ی منزجر کننده به میان تاج ِ درخت پناه می برند، افکار ِ من نیز به فراخور هضم آن نعره ی مشمئز کننده، از حرکت باز  ایستاده است، گویی آنان نیز به انتظار نشسته اند، تا نهایت کار را به عین ببینند، پسر و تن ِ نحیف دختر در ماشین قرار می گیرد، مامور با همان پوتین هایی که ضربانش همچنان بر پوست ِ لطیف ِ خاک  ادامه داشت، سوار می شود، ماشین از خم خیابان رد می شود و رد ِ نگاهم دیگر توان ِ نگریستن به آنان را ندارد، من مملو از افکاری که ذهنم را شلاق می زنند، از ورودی ِ پارک خارج می شوم، سرم را بر می گردانم، تابلوئی از جنس ِ سرد ِ آهن در آن بالا خودنمایی می کند، به عنوان ِ آن نگاه می کنم ( پــــــــــــارک ِ آزادی ) غرق در اندیشه ام، که آزادی جریانی است پویا، چگونه می توان آن را پارک کرد در گوشه ای، چگونه می توان  مانع از تحرک ِ آن شد، آه که این واژه تا به اکنون، چقدر من و چون منی  را به سخره گرفته است.

فصــــــــــــل


نسیم به آرامی پتو را از روی خود کنار زد و دو چشم ِ ریز، اما درخشان خود را از زیر پتو بیرون آورد، آفتاب ِ صبحگاهی هم از پنجره به درون می تابید و پرتو نور خود را بر روی قالی های  رنگ و رو رفته ی خانه ی پدربزرگ می افکند و دزدانه، خرامان خرامان به جلو می خزید.

نسیم لحظه ای به ذراتی که در نور آفتاب در هوا می رقصیدند نگاه کرد، به رقص دلنشینی که هیچ گاه تا به حال متوجه آن ها نشده بود، بهاره در نزدیکی نسیم به پهلو خوابیده بود، در آنسوی بهاره، پدربزرگ در کنج خانه دراز کشیده بود وخرو پف می کرد، نسیم جثه ی ریز نقش خود را از زیر پتو بیرون کشید، روی پنجه ی پا به آرامی از اتاق بیرون آمد، فرهاد در بستر خود تکانی خورد و آهی کشید، برای لحظه ای قلب نسیم ضربان تندی زد و دوباره آرام گرفت، نسیم شهامتی به قلب کوچکش داد، پاهایش  جانی گرفت و تا آخرین اندازه که می توانست آن ها را از هم باز کرد، به آرامی از روی فرهاد گذشت، دستگیره ی در چوبین، که با شیشه های رنگین، شیشه های زرد و نارنجی و سبز و آبی مشبک شده بود، در میان دستان کوچک نسیم قرار گرفت و به پایین فشرده شد، نسیم در را نیم لا گذاشت و تن خود را از میان در عبور داد،  روی ایوان به پنجه ی پا بلند شد، خمیازه ای بلند کشید.

اقتدار ایوان خانه ی پدربزرگ وابسته بود به تیر چوبی های تنومندی که روزگاری، هر کدام جوشش درختی سر زنده را در جان خویش داشتند، تیر چوبی هایی ترک خورده و با شکاف هایی بزرگ بر تن خویش، که نشان از زوال جانشان داشت، نرده ی چوبین ترک خورده به دور ایوان کشیده شده بود، نرده ای که بی جانی خویش را به هنگام تکیه دادن به آن، با جیر و جیر خویش نشان می داد.

نسیم نگاهش را به طاق ایوان دوخته بود، ایوانی که روزگاری جایگاه بزرگان بود و طاقی هلالی داشت و بوی محراب را می داد، ایوانی که در اثر باران و برف تند و جانکاه زمستان فرو ریخته بود، ایوانی که حال مبدل به بالکنی خرده پا شده بود، بالکنی که سعی بر آن داشت تا تلالوء خاطرات روزگار قدیم باشد، در گوشه ای از ایوان، کرسی ای قدیمی بر پا بود که زیلویی باقته شده از پنبه بر روی آن قرار گرفته بود و نشستگاه بزرگان بود، روزگاری مادربزرگ بر روی آن زیلو می نشست و قلیان می کشید و دود غلیظ آن را از میان دندان های کرم خورده و فرسوده ی خود، آمیخته به لبخندی جانبخش بیرون می داد، هنوز در ایوان بوی تند ِ تنباکوی ِ نعنای ِ مادربزرگ حس میشد، طاق ایوان، بعد از آن فرو ریختن دیگر هلالی نبود، صاف و مسطح بود، آراسته بود به شاخه های شکسته ی درختان و مقداری کاهگلی که در میان آن شاخه های خشک  جا خوش کرده بودند، ایوانی که هنوز عطر نمازهای مادربزرگ در آن به راحتی استشمام میشد.

نسیم نفس عمیقی کشید، تا شش هایش را از عطر خوش دیوار کاهگلی خانه ی پدربزرگ، عطری که در ایوان  نیز پیچیده بود، پر کند، عطر دل انگیزی که در صبح های تابستان، گویی زایشی دو چندان داشتند، کف ایوان با سنگ ها و صخره های سخت کوهستان تزیین شده بود، سنگ های نامرتب، کوچک و بزرگ، با قامت بلند و کوتاه، که به سبب این نامزونی ای که در میان آنان وجود داشت، کف ایوان در جایی به بالا آمده بود و جایی به پستی خویش دل خوش بود.

نسیم خمیازه ای دوباره کشید، دستانش را بالای سرش آورد و کششی سخت به خود داد، از پله ها پایین آمد، از بیم آنکه که کبوتر ها و قمری ها از روی زمین به آسمان پرواز نکنند، به پشت درخت ها رفت، پاهای برهنه اش که از سرمای صبح به خود می لرزید، با دیدن درخت ِ تنومند ِ گردو از لرزیدن باز ایستاد، گردوهای درشت درخشش چشمان نسیم را دو چندان کرد، درخت گردویی که از سر بخل، شاخه هایش را روی به فراز و به درون آسمان برده بود، جایی که دستان کوچک نسیم توان گرفتن آن ها را نداشت.

نسیم با نگاهی که سماجت چیدن آن گردوهای درشت در آن می دوید، نگاه جست و جو گرش را روی زمین چرخاند، سر ِ شاخه ای که در زیر برگ ها پنهان شده بود را به دست گرفت و آن را کشید، شاخه ی بلندی که آن سرش از زیر درخت زردآلو بیرون آمده بود، درختی که گنجشکی بر روی شاخه ی آن نشسته بود و از خوردن شته های روی برگ ها دل شاد بود، در زیر درخت زردآلو گنجشک دیگری تن نحیف خود را در گودال آب می شست.

نسیم شاخه را از زیر برگ ها بیرون کشید، قسمت ضخیم تر شاخه را در دستانش گرفت و آن سوی شاخه را بالا برد، تقلای بسیاری کرد اما از آنجا که قامت کوتاهی داشت، به مقصود خویش نرسید، همچنان گردوها بر شاخسار درخت گردو خود نمایی می کردند و دل کوچک نسیم را بیشتر وسوسه می کردند.

نسیم خسته ار تکان دادن بیهوده ی شاخه، مایوسانه روی زمین نشست و دستانش را زیر چانه اش گذاشت، برای یک لحظه هم از گردوها چشم بر نمی داشت، دستش را روی زمین گذاشت و سر کوچکش را بالا آورد، گردوهای درشت از فراز شاخه ها بیشتر آز و حسد را در وجود نسیم می پروراندند، ناگاه دست نسیم به تکه سنگی که روی زمین بود برخورد کرد، ایده ای مضحک به مغز کوچک نسیم راه یافت، نسیم  ازخوشحالی  وامیدی دوباره از زمین برخواست، تکه سنگکه به سختی در میان دستانش جا شده بود را نشانه گرفت و به سمت سه گردویی که در جوار یکدیگر، در نوک شاخه رشد کرده بودند، پرتاب کرد، سنگ  از نزدیکی گردوها گذشت و آن طرفت تر روی زمین افتاد، نسیم سنگ را بداشت دوباره نشانه رفت، اما از آنجایی که نور درخشان آفتاب از بین شاخه ها رد می شد، مانع از آن میشد تا نسیم بتواند درست نشانه رود، نسیم گام های کوچکش را روی خاک نرم باغ کشید، جای خود را عوض کرد و موضعی درخور پرتاب تکه سنگ انتخاب کرد، سنگ را با تمام قدرتی که در بازوهای کوچکش داشت پرتاب کرد، تکه سنگ به یکی از گردوها برخورد کرد، اما باز هم گردو همچنان بر روی شاخه باقی مانده بود، در گذر چند ثانیه که نگاه نسیم بر روی خاک می گشت تا تکه سنگ دیگری برای پرتاب پیدا کند، صدای خرد شدن شیشه ای به گوشش رسید، تن نحیفش برای لحظه  ای لرزید، هراسان از اندیشه ی شومی که به ذهنش رسیده بود، به سمت خانه ی پدربزرگ دوید، فرهاد توی ایوان با چشمانی خمار که به سختی از هم باز شده بودند، به اطرافنگاه می کرد، بهاره هم در را باز کرد و در ایوان قرار گرفت، نسیم از پشت درخت ها بیرون آمد، با نگاه مملو از ترس و پشیمانی به فرهاد نگاه کرد.

_: عیبی نداره نوه ی گلم !

پدربزرگ در حالی که لبخند دلنشینی به لب داشت، سرش را از پنجره بیرون آورده بود و این جمله را ادا کرد، نسیم با گونه هایی سرخ لبخند را بر لبان کوچکش آورد، بهاره به آرامی شروع کرد به خندیدن، فرهاد سرش را به نشانه ی تاسف چند بار تکان داد و به داخل خانه رفت.