سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

مدیریت سرخود :

 

در یک تجمع زنانه:

صغری خانم:شنیدی کبری خانم واسه حج تمتع با شوهرش ثبت نام کردن؟

رقیه خانم:آره،زنیکه ی ... آدم نمیدونه در موردش چی بگه؟پسرش صبح تا شب هیزی می کنه و پدرمادرش،هر سال یه بار نذری میدن،یکی نیس بگه،باباجون شما باید به فکر اون پسر هیزت باشی!

فاطمه خانم:مگه پسرش هیزه؟

صغری خانم:پسرش که جای خود داره،فکرکنم باباش هم دست کمی از پسرش نداشته باشه!

رقیه خانم:استغفرالله....

مهین خانم:راست میگی صغری خانم،چیز بعیدی نیس!ندیدی اکبر(شوهر کبری) چطوری خواهرش رو بغل می کرد؟ پسرش هم از باباش یاد گرفته دیگه،روزی چند بار خواهرش رو بغل می کنه و می بوسه!!!! آخه یه پسر مجرد باید همچین کاری کنه؟اونم با خواهرش!!!

همه ی اهل مجلس با هم:استغفرالله!!!

برای دقایقی سکوت بر جمع حاکم شد،ثریا خانم که کناری نشسته بود و علاقه ای به ادامه دادن این بحث نداشت،از طرفی، دل پُری از مادر شوهرش داشت،سعی کرد تا بحث رو یه جوری عوض کنه،آروم سرش رو نزدیک رقیه خانم که کنارش نشسته بود برد

-:مادر شوهرم آخر کار خودش رو کرد ها!!

رقیه خانم: وا ! راست میگی ثریا جون؟

-:آره به خدا!زنیکه ی خرفت این آخر عمری یاد چلچله ی ایام جوونیش افتاده!واسه خاطر اینکه چشم قدسی خانم همسایه اش رو در بیاره،رفته مبل خریده،حدس بزن چقدر؟

رقیه خانم:نمی دونم...

ثریا خانم:یک میلیون و پونصد وشصت هزار تومن!!!

آه از اهل مجلس به هوا خواست.

صغری خانم:بدت نیاد ثریا خانم،ولی من همون بار اول که مادر شوهرت رو دیدم فهمیدم از همون قرتی هاس!به رقیه خانم هم گفتم،خدا به داد ثریا خانم برسه! با همچین مادر شوهری چه جوری می خواد سر کنه!

ثریا خانم که با شنیدن این حرف احساس می کرد سبک شده،دوست داشت تا از بقیه هم چیزهایی مث این بشنوه،نگاهش دهن اهل مجلس رو دید میزد،که یکدفعه در باز شد و رضا( پسر ثریا خانم)اومد داخل

-:مامان،من داره دیرم میشه ها،نمیخوای به من ناهار بدی برم مدرسه؟

-:رضا جان،مامان غذا رو اجاق گازه،الان میام برات میریزم!

-:ولی مامان روی اجاق گاز که چیزی نبود؟

اهل مجلس نگاه مشکوکی به ثریا خانم انداختن،ثریا سرخی روی صورتش دوید،با اینکه تازه بحث به مادرشوهرش کشیده بود و این بحث،از اون بحث هایی بود که از ساعت 9 صبح منتظر بود تا در موردش صحبت کنه،به خاطر بدی اوضاع که مسبب اون پسر کوچولوش بود،باید جمع رو ترک می کرد،خیلی سریع چادرش رو نیمه نصفه کاره روی سرش جمع کرد و راهی شد،همینکه صدای بسته شدن در بگوش اهل مجلس رسید

مهین خانم:زنیکه خجالت نمی کشه،نشسته پیش مــــــا غیبت مادرشوهرش رو می کنه،بی خود نیس این پسره ی بیچاره روز به روز لاغرتر میشه!

صغری خانم:تقصیر رقیه خانمه که این رو توخونه اش راه میده! آخه اینم آدمه!

رقیه خانم شرمی تصنعی رو روی صورتش آورد و گفت

_:فدای پیغمبر بشم،وقتی ما رو به همسایه  داری سفارش کردن،چاره چیه؟

مهین خانم:آخه درد اینجاس،ثریا از این می سوزه که چرا مادرشوهرم اون پول رو نمیده من طلا بخرم! ندیدی وقتی میاد پیش ما چطوری آستین لباسش رو بالا میزنه که اون 4 پره طلاش رو نشون ما بده!

صغری خانم:زنیکه ی ندید بدید،انگاری 4 تا النگو چیه؟خدا می دونه من نمی خوام تقی(شوهر صغری خانم)رو توی فشار بذارم،وگرنه حالی از این زنیکه می گرفتم که کیف کنه!

صدای زنگ خونه بلند شد،مریم دختر 9 ساله رقیه خانم رفت در رو باز کرد،در خونه به محلی که اهل مجلس نشسته بودن،اشراف کامل داشت،رسول پسر مهین خانم پشت در بود،به محض اینکه در باز شد گفت:

_: مامان یه لحظه بیا کارت دارم!

_: مهین خانم:بگو مامان چکار داری؟

_: بیا تا بهت بگم!

_: از همون جا بگو دیگه مامان!

_:مگه دیشب قول ندادی لباس هام رو بشوری،لباس هام که هنوز نشسته اس مامان!

مهین خانم خیلی ریلکس و بدون هر گونه اضطرابی

_:مامان توی دراور رو نگاه کن،چند تا از لباس هات اونجا بود دیشب!

_: اون ها هم کثیف بود،من که دیشب وقتی پای تلفن بودی بهت گفتم! حالا با چی  برم دانشگاه مامان!

مهین که نگاه تحقیر آمیز اهل مجلس رو روی خودش احساس می کرد

_:بچه اس دیگه،بلد نیس بره یه لباس واسه خودش پیدا کنه! اگه من اون خونه رو نچرخونم،خدا می دونه چی میشه!!!!من برم یه لباس تن این بچه کنم!

خیلی ریلکس بلند شد و همون طور که چادرش رو دور کمرش حلقه کرده بود از خونه بیرون رفت،صغری خانم به همراه رقیه خانم و فاطمه خانم زدن زیر خنده!!!

فاطمه خانم که از شدت خنده از پشت افتاد روی زمین برای یک لحظه پیرهنش بالا رفت،رقیه خانم که نگاهش به کبودی تنِ فاطمه افتاد،اینجوری در اومد:

_: بشکنه دستش بی شرف!بازم روت دست بلند کرده؟

_: نه رقیه خانم!پهلوم رو میگی!خورده به جایی کبود شده!

فاطمه که نگاه رقیه خانم و صغری خانم رو بخاطر مصاحبت های طولانی می شناخت،فهمید که دروغش رو باور نکردن،صغری خانم که از درون شاد بود،در اومد:

_: رقیه خانم با اجازه ات من برم،تقی از سر کار میاد،نَشَم مث ثریا خانم که بچه اش رو بی غذا می فرسته مدرسه!تا بعدازظهر خداحافظ.

رقیه خانم در حالی که از پشت سر ادای صغری خانم رو در می آورد،رو به فاطمه خانم کرد و گفت:

_: همچین  میگه شوهرم از سر کار میاد،انگاری شوهرش چه کاره اس!واسه یه کاگر میدون این همه ادا اطوار!!!! خدا می دونه از صبح که رفته دور میدون،با بقیه ی کاگرا نشسته تک و تعریفش رو کرده،حالا هم دست از پا دراز تر داره بر می گرده!

فاطمه خانم بی اینکه اظهار نظری در این رابطه بکنه،به آرومی،طوری که رقیه خانم به سختی شنید،خداحافظی کرد و راهش رو گرفت و رفت!

بعد از اینکه در بسته شد،

_: رقیه خانم:مریم(دخترش) این ها زن نیستن،اما می بینی چقدر بخت و اقبالشون بلنده!خدا جونم هر چقدر توی این دنیا شلخته باشی،بیشتر  هوات رو داره!

مریم که شکمش به غار و غور افتاده بود،در اومد که

_: مامان ناهار چی داریم،من گشنمه!

_: مگه گذاشتن ناهار درس کنم مامان،از صبح ساعت 9 اومدن اینجا!4 تا زنیکه ی شلختـــــه !!!! یه تخم مرغی بپز بخور برو مدرسه!

_:  اَه،بازم تخم مرغ مامان!

_: خوبه خوبه،بار آخرت باشه با من اینطوری صحبت می کنی ها!خوبه مث رضا پسر ثریا خانم گرسنه بمونی تا قدر مادری مث من رو بدونی!

مریم بی اینکه دیگه حرفی بزنه،مانتویی که هفته ها بود شسته نشده بود رو به تن کرد و کتابهاش رو بخاطر کوچک بودن فضا،از زیر مبلی که تازه به قیمت گرون خریده بودن بیرون آورد، توی کوله پشتی اش انداخت و با شکم گرسنه راهی مدرسه شد!!!!

پی  نوشت:باید دعا کنیم که زن های جامعه ی ایران،این سیستم مدیریَیتی که خدا بهشون داده،فقط در سطح منطقه ای قادر به فعالیته،اگه در سطح جهانی  قادر به فعالیت بود چه واقعه ای رخ می داد؟؟؟ نمی دونم...

 

رقیه خانم به مَن ِ راوی:  خوبه خوبه!!! تو خیلی مردی برو بگرد دنبال کار!

نه اینکه خونه بشینی و حرف توی دهن من و اهل مجلس بزاری!! بلند شو ببینم از پای کیبورد !بلند شو بهت میگم!!!بلند شو پسره ی بی عرضه،پتیاره!نذار دهنم بیشتر از این باز بشه!!!!!!!!!!!