سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

آزادی؟! دربست!


در پارک دراز کشیده ام، خـــُــرم از تنفس هوایی تازه! نه چندان مطلوب ِ ریه ی ِ آدمی، اما تنها همان بس که در کنار من گنجشکی، قامت و تن کوچک و ریز نقشش را به تحرک وا می دارد، آنسوتر مردی لباس ِ سبز در بر کرده است، با پاشیدن آبی که از چاهی عمیق می جوشد، هوا و چمن را تلطیف تر می کند، نسیم از میان درختان میوزد و من تمامی شش هایم را از بوی ِ چمن پـــُــر میکنم، در زیر ِ درختی دراز کشیده ام، درخت ِ اقاقیا، که هر لحظه به انتظار نشسته است، گویی من زبان اینان را درک می کنم، لرز ِ تنش را می بینم، لرزی که از دیدن مردی با لباس سبز به تنش وارد گشته است، مرد ِ سبز پوش، تاج ِ درختان اقاقیا را سم پاشی می کند، هزاران پشه ی ریز نقش، که حتی اگر در جایی تجمع کنند، به اندازه ی کف دست نیز فضا  را اشغال نمی کنند، به جرم ناکرده کشته می شوند، از خانه ی خود آواره می شوند، پوست ِ پر طراوت ِ درخت ِ اقاقیا در زیر قطرات ِ سم و بوی بد آن، طراوت خود را می بازد، پروانه ای کوچک از میان چمن ها به بیرون می پرد، شاید بال پریدنش را لگد انسانی نادان ملول ودرمانده کرده است، به هوا می پرد و به زمین می آید، شاید ز هول و هراس تنفس بوی سم به تقلا افتاده و از بیم آن، پریدن را از یاد برده است، بال هایش نای پریدن ندارند، بارها و بارها بال هایش را از هم می گشاید و می پرد، اما دوباره چمن ِ سبز و گاها زرد جایگاه اوست.

نگاهم را از اینان می گیرم، کمی آن طرفتر زاغی در چمن قدم می زند، نگاه مملو از شک اش را به من  دوخته است، این روزها گویی از انسان بدتر چیزی در زمین نیست، طبیعت با  او غریبه است، و انسان نیز هم با او!

زاغ پرهایش را از هم می گشاید، درگوی ِ آبی کمی تنش را خیس می کند، توامان نگاهش را روی زمین می چرخاند، کرمی ملول از گرمایی که خورشید چون میرغضبان بر تن خاک می پراکند، به روی آمده تا از خیسی آبی که آن مرد سبز پوش برای خاک به ارمغان آورده، کمی تن خود را التیام بخشد، از بغضی که آفتاب بر زمینیان به دل گرفته، اما به منقار زاغ اسیر شده، حال در میان آن نوک سیاه رنگ تقلا می کند، شاید افسوس می خورد از بی صبری وجودش، شاید هم خوشحال است که تا چند لحظه ی دیگر، شکمی را سیر می کند، خواه آن شکم، شکم دشمن ِ دیرینه اش باشد!

کسی چه می داند؟! چه می داند که در اندیشه ی اینان چه می گذرد؟! دشنام آدمیان به کج فهمی ِ حیوانات تنها و تنها از برای این است، که اینان را با انس به انسان رسمی و ایمانی و اعتمادی نیست! تماما تردید است! این روزها همه چیز بوی تردید می دهد، بوی شک! زاغ از اینکه وعده ی غذاییش را به رایگان از دستان بخشنده ی طبیعت گرفته است، خوشحال به روی درختی پر می کشد، کرم در پیچاپیچ ِ گردن کوچک و کم مقدار زاغ تاب می خورد و به معده رهسپار می شود، جایی که نیستی به انتظار نشسته است، بی اینکه در جایی از دنیا ثبت شود، کرم ِ خاکی ای از نظر غایب است! بی اینکه اشکی در غم فقدانش ریخته شود! گویی که چنین چیزی هیچ نبوده است!

از زمین بلند می شوم و به درخت تکیه می دهم، نگاهم را دوباره ها می چرخانم، آنسوی ِ پارک، روی چمن  دختر و پسری دراز کشیده اند، پسر سرش را روی ِ سینه ی ِ دختر گذارده و دختر زیر لب نجوایی می کند، پسر با چشمانی بسته، شاید در رویایی به سر می برد، رویایی که ایجاز کلمات آن دختر ایجاد می کند، شاید تنها با گوش ِ جان، گرمای جان ِ دختر را می  شنود، شاید تنها به ضربان قلب پر تپش آن دختر، که ناشی از التهاب درون است، گوش می دهد، شاید  خرم است از هوسی که حال روی به ارضا شدن است، شاید در عمق افکارش به این فکر می کند، که چه زمانی می تواند تن داغ ِ دخترک را به زیر کشد و عطش ِ جانش را زوالی ابدی بخشد، کی می  تواند دست بر اندام آن دختر کشد، برجستگی ها و فرو رفتگی های تن ِ آن دختر را بو بکشد، شاید هم تنها به بوسه ای غره شود، بوسه ای داغ و آتشین از گونه ی نیلگون و سرخین ِ آن دختر، شاید هم آرامشیِ که سینه ی ِ آن دختر به او می بخشد، چون مسکری او را به  رعشه ای واداشته و حال غرقه در خواب است و دختر بی  اینکه بداند، همچنان حرف می زند!

صدای ِ نفسی تند مرا از اندیشیدن به حس و التهاب آنان باز می دارد، صدای نفسی که گویی نفس ِ اسبی است که دوان دوان، مسیری طولانی را می پیماید، یا شاید صدای نفس ِ اسبی که لگام گسیخته است و به فراز و فرود خود را مشغول داشته است، نه! شاید این صدایی که می شنوم، این صدای ِ ضربان پا، صدای  لگد ِ گاوی وحشی است، که ماتادوری را در برابر خود با پرچمی سرخ می بیند، شاید این خروش و  غضب ِ حیوانی است که من تا به حال ندیدمش! شاید آن چشم ها که حال خیره شده اند به آن پسر  و دختر، نگاه ِ خصمناک ِ شاهینی است که طعمه ای در زیر آسمانی که بر فراز آنست، دیده است!

پسر گیج ِ خواب است، ناگاه لرزش ِ تن ِ دختر او را بیدار می کند، اما دیگر دیر شده است، ماموری بالای سر ِ آنان است، مچ ِ دست پسر را گرفته است، رویای پسر تماما از هم شکافته می شود، نگاه حیران ِ پسر، بر سر و رویِ مامور می چرخد، تشویش و نگرانی در آن چشم های سیاه رنگ موج می زند، مامور دهانش را تا انتها باز کرده  است، صدای نعره ی منزجرش تا این سوی ِ پارک می رسد، پرندگان همه از بیم ِ آن نعره ی منزجر کننده به میان تاج ِ درخت پناه می برند، افکار ِ من نیز به فراخور هضم آن نعره ی مشمئز کننده، از حرکت باز  ایستاده است، گویی آنان نیز به انتظار نشسته اند، تا نهایت کار را به عین ببینند، پسر و تن ِ نحیف دختر در ماشین قرار می گیرد، مامور با همان پوتین هایی که ضربانش همچنان بر پوست ِ لطیف ِ خاک  ادامه داشت، سوار می شود، ماشین از خم خیابان رد می شود و رد ِ نگاهم دیگر توان ِ نگریستن به آنان را ندارد، من مملو از افکاری که ذهنم را شلاق می زنند، از ورودی ِ پارک خارج می شوم، سرم را بر می گردانم، تابلوئی از جنس ِ سرد ِ آهن در آن بالا خودنمایی می کند، به عنوان ِ آن نگاه می کنم ( پــــــــــــارک ِ آزادی ) غرق در اندیشه ام، که آزادی جریانی است پویا، چگونه می توان آن را پارک کرد در گوشه ای، چگونه می توان  مانع از تحرک ِ آن شد، آه که این واژه تا به اکنون، چقدر من و چون منی  را به سخره گرفته است.