سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

قربانگـــاه


نادعلی توی نمازخونه نشسته بود،دستهاش رو بلند کرده بود و زیر لب با خدا درد دلش رو در میون می گذاشت،سکینه،خواهر بزرگ نادعلی جلوی اتاق روی نیمکت نشسته بود،دخترهای نادعلی هم کنار همدیگه روی نیمکت نشسته بودن،صغری دختر بزرگ نادعلی مث بچه ها داشت توی سالن قدم میزد و پاش رو روی موزاییک های سالن می گذاشت،حدودا 40 دقیقه ای طول کشیده بود اما هنوز خبری نبود،شکراله،برادر نادعلی هر دفعه نگاهش به دخترهای نادعلی می افتاد شروع می کرد به خندیدن،دست خودش نبود،مدینه،همسر شکراله هم جایی دور از بقیه نشسته بود و با خنده ی شکراله خیلی آروم می خندید،اما با زرنگی چهره اش رو از بقیه پنهون می کرد.

نادعلی در حالی که آستین پیراهنش رو پایین میزد از پله ها بالا می اومد،شکراله که جلوی آسانسور ایستاده بود،نگاهش به نادعلی افتاد،سریع خودش رو جمع و جور کرد،دستمال کهنه ای که همیشه آب بینی اش رو با اون می گرفت رو روی چشمهاش کشید و اشک هایی که از خنده ی زیاد روی صورتش می غلطیدن رو پاک کرد،سرش رو پشت همون دستمال قرمز رنگی که نامنظم بریده شده بود،پنهون کرد و از پله ها پایین رفت،توی حیاط گوشه ای  رو برای خودش پیدا کرد و باز هم شروع کرد به خندیدن،مدینه هم چند دقیقه بعد به شکراله ملحق شد،از طرفی شرمش می شد در برابر نگاه افراد رهگذر بخنده،از اون طرف آدم خنده رویی بود،دست خودش نبود،باید می خندید!

تعدادی از راننده ها در اون گرمای ظهر هنگام،مانند لاشخور در برابر درب خروجی می چرخیدند تا لاشه ای نصیب اون ها بشه،تعدادی دیگه گردهمایی ای راه انداخته بودن و با اون چس مثقال مغزی که داشتن،سیاست مدیران اجرایی جامعه رو به باد انتقاد گرفته بودن،مصطفی که دل پُری از حکومت داشت،بی وقفه حرف میزد،از یک طرف دلش نمی اومد سیگاری که به لب داره رو کنار بگذاره،تا سیگار خام نسوزه،از یک طرف دوست نداشت تا کسی هادی بحث باشه و اظهار نظری کنه،هر چند که برای رسوندن یک جمله،لازم باشه هزار بار تپق بزنه،باز هم سعی می کرد هم به حرف زدن و سیگار کشیدن در آن واحد ادامه بده،یکی از دستهاش رو روی صندوق صدقات گذاشته بود و دست دیگرش رو به کمرش زده بود.

_:اگه نظر من رو بخوان،دوره ی این ها دیگه سر اومده،این ها اگه تا حالا هم اون بالا وایسادن به ضرب و زور اسلحه اس،وگرنه کسی این ها رو با این دم و تشکیلات به اصطلاح اسلامیشون،قبول نداره!یک زمونی بود،مردم بهمن 57 عرق خورده بودن،مست و پاتیل توی خیابون میومدن،بر ضد یکی شعار میدادن،هیچ نمی دونستن مملکت داری یعنی چی،مشتی بی سواد،واسه ما انقلاب به پا کردن،البته ناگفته نمونه که الانم به غلط کردن افتادن!همین مردمی که یک روز به بختیار،می گفتن نوکر بی اختیار،حالا براش فاتحه می فرستن،از بس که این ملت احمقن،حزب بادن،بادی بیاد مسیر عوض می کنن،بختیار موقعی که سر کار بود،زندانی های سیاسی رو آزاد کرد،آزادی به روزنامه و اصحاب قلم و اصحاب رسانه و نشریات داد،این ها چی؟

این ها اگه کسی ضدشون حرف بزنه،می اندازنش زندون،به مردش تجاوز می کنن،زنش که جای خود داره،کاری به سرت در میان که به قتل امام حسین توی صحرای کربلا اعتراف کنی!

چند تا از راننده هایی که مشعوف شده بودن از هنر نطق مصطفی،در اینجا شروع کردن به خندیدن،مصطفی که دیگه کسی رو توی بحث حریف به حساب نمی آورد،ادامه داد

_:بختیار توی همون درگیری ها تونست قیمت اجناس رو ثابت نگه داره،توی زمونی که مملکت خر تو خر بود،الان که مملکت ثبات داره،صدا از کسی در نمی آد،امروز تخم مرغ می خری کیلو 2550،فداش میشه قیمت جون آدمیزاد!مملکت نیس! خَرِه به درش بخوره! گل بگیرن سر درش رو!

مجتبی که توی دکه ی فلزی  نشسته بود و از سر بی حوصلگی و نبود مشتری،کاری نداشت واسه انجام دادن،داشت به حرفای مصطفی گوش می کرد،از طرفی مجتبی هم از لحاظ اخلاقی چیزی از مصطفی کم نداشت،اگه کسی ازش در مورد تحصیلاتش سوال می کرد،می گفت تحصیلات عالیه داره،در حالی که با هزار رشوه و چاپلوسی تونسته بود،یک مدرک دیپلم نظام قدیم بگیره!

مجتبی روی حساب اینکه صاحب دکه بود و هر از گاهی روزنامه می خوند،که البته  در غالب اوقات اون ها رو هم نیمه نصفه کاره می فهمید،تصمیم داشت وسط حرف مصطفی بپره و بگه که ما هم چیزی داریم تو چنته،اما وقتی که به حرفای مصطفی گوش میداد متوجه یک نکته ی دیگه شد،در نتیجه همون رو روی زبون آورد و گفت

_:میگم مصطفی جون،شما حرفات خیلی آشناست،احتمالا برنامه ی پرگار بی بی سی ـه هفته ی پیش رو نگاه نکردی؟

جمع که سریع مطلب رو گرفتن شروع کردن به خندیدن،مجتبی هم سرش رو توی دکه برد و در حالی که از گرما عرق می ریخت،سرش رو روی ورق فلزی ای که پیشخون نامیده می شد،گذاشت و شروع کرد به خندیدن!

شکراله که دیگه خنده اش تقریبا تموم شده بود،هر از گاهی استارت میزد،تا دوباره شروع کنه به خندیدن،اما انگاری هوا کامل نمی رسید بهش،روی این حساب احتراق صورت نمی گرفت،که بخنده،مدینه کنارش نشسته بود و نگاهش رو به افرادی که از اونجا عبور می کردن،دوخته بود،هر از گاهی هم به گل های بلند قامت آفتاب گردون توی حیاط نگاه می کرد،خیلی هوس کرده بود که بره یکی رو بچینه،اما می ترسید،کسی توبیخش کنه،روی این حساب،سعی می کرد هوس فکری ای که به جونش افتاده بود رو سمت دیگه ای بکشونه،مدینه و شکراله هر کدوم توی فکر خودشون غرق بودن،که یکدفعه گل اندام،همسر برادر ناتنی نادعلی و شکراله روی پله ها وایساد،در حالی که شونه هاش بالا و پایین می پریدن،گفت:

_:به دنیا اومد!

شکراله که تا قبلش مشکل سوخت رسانی داشت واسه خندیدن،از خنده ی گل اندام،همه چیز رو فهمید،خنده ی بلندش رو سر داد،مدینه هم با خنده ی شکراله دوباره شروع کرد به خندیدن،گل اندام هم از مدینه تقلید کرد و با گوشه ی چادرش صورتش رو پوشوند و به شکراله و مدینه ملحق شد.

صغری توی سالن بالای سر پدرش واستاده بود،به حال پدر بیچاره اش داشت افسوس می خورد،نادعلی گوشه ی سالن مث کسایی که دنیا روی سرشون خراب شده باشه،وا رفته بود،دستش رو روی پیشونی اش گذاشته بود،و مقداری از صورتش رو پوشونده بود،شاید داشت آروم از این مصیبتی که نصیبش شده،آروم می گریید.

سکینه در حالی که نوزاد رو به بغل داشت جلو اومد،اما مث اینکه می ترسید نوزاد رو به دست نادعلی بده،غم توی صورت سکینه موج میزد،سکینه سرش رو به دخترهای قد و نیم قدی که توی سالن بالا و پایین می پریدن نگاه کرد،در دل به خاطر این وضع دردناک با برادرش همدردی می کرد،این هفتمین فرزند نادعلی بود،صغری،کبری،منور، نیره ،محبوبه و اشرف،دخترانی که هیچ خواستگاری در خانه شان را نمی شناخت،تعدادی از آن ها از مرز سن ازدواج هم گذشته بودن،حالا باز هم فرزند دختر!