سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

صهیون:


آفتاب نور روشنی بخشش را بر دامنه ی ضلع شمالی کوه صهیون می پراکند، شهری که تا اورشلیم فاصله ی چندانی نداشت، مردمان آن دیار درآمد ناچیز خویش را از رحم زمین بدست می آوردند، مکانی خوش آب و هوا که بستری بود برای کشاورزی این مردمان، تعدادی از اهالی آن دیار نیز کارشان تجارتی مختصر بود، که تجارت آنان نیز خلاصه بود در غلات و نباتاتی که از دل زمین برای مردم آن گیتی می رویید، در آنجا، پیری می زیست که فرزانه صدایش می زدند، پیر فرتوتی که روز و شب کارش اندرز مردم بود.د ِیـــــــــــــر(عبادت گاه) این فرزانه، بر اساس سنت فرزانگان جایی بیرون از شهر در دل کوه بود، کوه صهیون. د ِیـــــــری(عبادت گاهی) که د ِیـــــــر صهیون می خواندندش.

عالم فرزانه بر بلندایی بنشسته بود، مریدان در پای او به انتظار لحظه ای تا عالم دهان از هم بگشاید و فیضی بیشتر بهره برند، او کمی بر جای خود جای جای بشد و نگاهی بر مریدان بیانداخت، در دل حس شور و شعفی شیرین را بچشید، زبان بگشود و بگفت:

_:همانا آن گاه که جهان پدید آمد، در اولین روز، زمین تهی و بایر بود، تاریکی روی لجه و سطح آب ها را فرو گرفته بود. ناگاه ماده از هم شکافت و روشنایی شد و روشنایی از تاریکی جدا شد و آدمیان روشنایی را روز نامیدند و تاریکی را شب و شام بود و صبح بود، روزی اول.

برای لحظه ای فرزانه کام از سخن گفتن فرو ببست و دوباره بگفت:

آسمان بر فراز آن قرار بگرفت، انواع نباتات بر زمین برویید، از کثرت جانوران مملو بگردید، نظامی تکوین یافته، مدون، نیکو منظر و سحرآمیز، بسی وسوسه آمیز نیز هم! آدمیان که چون دیگر مادیات بر عالم وجود پای بگذاردند، از دیگر جانوران حسنی زیباتر بیافتند، آدمیان از عدم بر عرصه ی وجود بیامدند، دگر بار هم به عرصه ی عدم باز خواهند گشت، این تکرار مدور در سرتاسر گیتی حکمی است غالب بر جان و نفس موجودات گیتی، کسی را توان آن نیست تا از این دایره ی گیتی پای بیرون بنهد و گونه ای دیگر بزید، حصاری که در پس پشت زندگی آدم بکشیده شده، حصاری است نامرئی که دیدگان سر توان درک آن ندارند، به آدمیان بنگرید، به خویشتن خویش نظاره ای دقیق بیافکنید که چگونه از هیچ، چیز شدید و دگرباره از چیز، که همان جوهر حقیقی وجودتان است به هیچ تبدیل خواهید شد، براستی که آدمیان در این محیط افسونگر، چونان افسون می شوند که هیچ گاه به بن هستی، کنه آن، نمی نگرند، تلاش روزانه ی آدمیان را بنگر، چگونه در زندگی خویش اند و از آخر کار، ز عدم در فراموشی و غفلت به سر می برند، جهان بر محور بطالت در گذر است، چون است زندگی این آدمیان؟ که این گونه حریصانه بر زندگی چنگ آویخته، بر آنند تا گلوی این زندگی، این زن زیبا روی را بدرند؟

عالم که به راز دل آدمی مسلط بود، از قهاریت خود در سخن پراکنی بدین نوع بهره می گرفت، در طول سالیان همین گونه عمل کرده بود، مریدان بسیاری در اطراف او جمع می شدند و تنها حرف آن را به گوش سر می شنیدند، چرا که آنان را نبود آن توان تا در حقیقت گفتار تفکر کنند، پرتوی اندیشه را به آن کور سوی تاریک بیافکنند، تا نیک دریافته باشند که سرانجام چیست، از همین روی سخنان را در  ذهن ثبت کرده، بی وقفه به هر رهگذر و هر که در جوارشان می زیست، واژگان را ادا می کردند، از آنجا که خود سحر شده بودند، دیگران را نیز سحر می کردند و این گونه شد که آوازه ی بلند این عالم فرزانه در اورشلیم و حتی شهرهای دور تر از آن نیز طنین افکن شده بود.

در میان آن قوم که این گونه تمجید عالم را می گفتند و به القاب بزرگ و سنگین او را خطاب می ساختند، جوانی زندگی می کرد که از هوش سرشار رنج می برد، او نیز در بسیار مواردی به پای سخن این عالم می نشست، اما در دل به گفتار او می خندید، از طرفی هوش سرشار مانع از این بود که کلام و اندیشه ی خود را فرو دهد و سکوت کند، با این که سرانجام سخن گفتن را می دانست، تصمیم گرفت تا روزی رسوایی ای را برای این فرزانه رقم زند.

روزی دگر بدمید و خورشید پرتو پر مهر- اش را بر آن گیتی بیافکند، مردمان هر یک به کاری مشغول ببودند، آن فرزانه نیز به سان سابق در میان شاگردان ظاهر بگشت، بر بلندایی که شاگردان محض او مهیا ساخته بودند بر بشد، دقایقی را به سکوت بگذرانید، آرام و سنگین لب بگشود:

_:آدمی این جانور فراموشکار و روی به خسران را هر آنقدر اندرز دهی، همان قدر تن خویش را به رنج بیافکنده ای، آیا گوشی هست که بشنود؟

روز می دمد و او ز دخمه ی خویش که نام خانه بر آن نهاده است، برون می آید و به کار خویش مشغول می شود، آن گاه که ماه بر آمد، خسته از تلاشی بیهوده به خانه باز می گردد و روزی دوباره! این بطالت را که زندگانی نام نهاده  است؟ ندانم! لیکن نیک می دانم که او را از علم سحر بهره ای بسیار بوده است، بطالت را این چنین جلوه دادن همانا بسی هنر می خواهد که در هر کسی آن هنر نباشد!

جوان تیز هوش که قصد داشت بطن عالم فرزانه را بر مریدان اش هویدا سازد، به میان کلام عالم پرید و سخن این گونه گفت:

_:آیا تو نیک دریافته ای که اساس جهان بر بطالت است و در آن هیچ ریب و شک نداری؟

عالم در جواب بگفت:

_:آری! ای مرید!

_:آیا در قلب خویش، بر این حکمی که تلاش آدمی نیز به بطالت ختم می شود، این سخن را به یقین دل می گویی؟ یا تنها لفظی است برای بزرگ نمایندن فهم و خرد خویش ؟

_:آری! این را ز یقین دل از برای شما مریدان می گویم، تا بدان پند گیرید و چون دیگر آدمیان مباشید، که من سخت شما را از این گونه بودن اندرز می دهم، باشد که گوشی باشد برای بشنیدنش!

_:پس تو را چگونه است این همه تلاش؟

عالم که از این سوال گستاخانه به تنگ آمده بود، در میان هزاران خرافه ای که تا به حال سراییده بود، به مخمصه ای سخت گرفتار شد، جوان تیز هوش که درنگ عالم را ناشی از ناتوانی او می دانست، ضربتی دیگر فرود آورد

_:گر تلاش آدمی به بطالت ختم می شود، چه نیاز است به دانستن و داشتن دانش؟ چه نیاز است به تفکر در کنه هستی؟

عالم غرق در سکوت، سرخ رنگ از عصبانیتی که در درون شعله می کشید، لیکن جواب نمی یافت، جوان ادامه داد و گفت

_:گر جهان بر بطلان است، هر آنچه در اوست بر بطلان است،آدمی نیز در جهان می باشد، ز همین روی او نیز بر بطلان است، تو نیز در جمیع آدمیانی، از بطلان، آیا چیزی جز بطلان برون می تراود؟

تعدادی از مریدان که این سخنان به گوششان قریب و غریب بود، ذهنیتی دوباره یافتند، در چهره ی استاد خویش دقیق شدند، آن عالم فرزانه که حالش دگرگون شده بود، درنگ را بیش از این جایز ندانست، به  دخمه ای که د ِیــــــر می خواندش، پناه ببرد، لب از کلام فرو ببست و دیگر کسی از آن عالم حرف و سخنی مشنید.

مریدان در پی آن جوان تیز هوش روان شدند، جوان در دل به خود گفت:

_:نیک می دانستم که این سرانجامم است، لیکن چه کنم که زندگی با آدمیان بسی سخت است، تنها از آن روی که خاموش بودن بسی سخت است، بسا محض آن  کس که از علم و دانش در میان کسان بهره ای بیش داشته باشد!

جوان به خانه بازگشت، رخت و خوراک خویش برگرفت و از آن دیار شبانه بگریخت و در آن دیار دیگر کسی روی او را مدید!