سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

مدیریت سرخود :

 

در یک تجمع زنانه:

صغری خانم:شنیدی کبری خانم واسه حج تمتع با شوهرش ثبت نام کردن؟

رقیه خانم:آره،زنیکه ی ... آدم نمیدونه در موردش چی بگه؟پسرش صبح تا شب هیزی می کنه و پدرمادرش،هر سال یه بار نذری میدن،یکی نیس بگه،باباجون شما باید به فکر اون پسر هیزت باشی!

فاطمه خانم:مگه پسرش هیزه؟

صغری خانم:پسرش که جای خود داره،فکرکنم باباش هم دست کمی از پسرش نداشته باشه!

رقیه خانم:استغفرالله....

مهین خانم:راست میگی صغری خانم،چیز بعیدی نیس!ندیدی اکبر(شوهر کبری) چطوری خواهرش رو بغل می کرد؟ پسرش هم از باباش یاد گرفته دیگه،روزی چند بار خواهرش رو بغل می کنه و می بوسه!!!! آخه یه پسر مجرد باید همچین کاری کنه؟اونم با خواهرش!!!

همه ی اهل مجلس با هم:استغفرالله!!!

برای دقایقی سکوت بر جمع حاکم شد،ثریا خانم که کناری نشسته بود و علاقه ای به ادامه دادن این بحث نداشت،از طرفی، دل پُری از مادر شوهرش داشت،سعی کرد تا بحث رو یه جوری عوض کنه،آروم سرش رو نزدیک رقیه خانم که کنارش نشسته بود برد

-:مادر شوهرم آخر کار خودش رو کرد ها!!

رقیه خانم: وا ! راست میگی ثریا جون؟

-:آره به خدا!زنیکه ی خرفت این آخر عمری یاد چلچله ی ایام جوونیش افتاده!واسه خاطر اینکه چشم قدسی خانم همسایه اش رو در بیاره،رفته مبل خریده،حدس بزن چقدر؟

رقیه خانم:نمی دونم...

ثریا خانم:یک میلیون و پونصد وشصت هزار تومن!!!

آه از اهل مجلس به هوا خواست.

صغری خانم:بدت نیاد ثریا خانم،ولی من همون بار اول که مادر شوهرت رو دیدم فهمیدم از همون قرتی هاس!به رقیه خانم هم گفتم،خدا به داد ثریا خانم برسه! با همچین مادر شوهری چه جوری می خواد سر کنه!

ثریا خانم که با شنیدن این حرف احساس می کرد سبک شده،دوست داشت تا از بقیه هم چیزهایی مث این بشنوه،نگاهش دهن اهل مجلس رو دید میزد،که یکدفعه در باز شد و رضا( پسر ثریا خانم)اومد داخل

-:مامان،من داره دیرم میشه ها،نمیخوای به من ناهار بدی برم مدرسه؟

-:رضا جان،مامان غذا رو اجاق گازه،الان میام برات میریزم!

-:ولی مامان روی اجاق گاز که چیزی نبود؟

اهل مجلس نگاه مشکوکی به ثریا خانم انداختن،ثریا سرخی روی صورتش دوید،با اینکه تازه بحث به مادرشوهرش کشیده بود و این بحث،از اون بحث هایی بود که از ساعت 9 صبح منتظر بود تا در موردش صحبت کنه،به خاطر بدی اوضاع که مسبب اون پسر کوچولوش بود،باید جمع رو ترک می کرد،خیلی سریع چادرش رو نیمه نصفه کاره روی سرش جمع کرد و راهی شد،همینکه صدای بسته شدن در بگوش اهل مجلس رسید

مهین خانم:زنیکه خجالت نمی کشه،نشسته پیش مــــــا غیبت مادرشوهرش رو می کنه،بی خود نیس این پسره ی بیچاره روز به روز لاغرتر میشه!

صغری خانم:تقصیر رقیه خانمه که این رو توخونه اش راه میده! آخه اینم آدمه!

رقیه خانم شرمی تصنعی رو روی صورتش آورد و گفت

_:فدای پیغمبر بشم،وقتی ما رو به همسایه  داری سفارش کردن،چاره چیه؟

مهین خانم:آخه درد اینجاس،ثریا از این می سوزه که چرا مادرشوهرم اون پول رو نمیده من طلا بخرم! ندیدی وقتی میاد پیش ما چطوری آستین لباسش رو بالا میزنه که اون 4 پره طلاش رو نشون ما بده!

صغری خانم:زنیکه ی ندید بدید،انگاری 4 تا النگو چیه؟خدا می دونه من نمی خوام تقی(شوهر صغری خانم)رو توی فشار بذارم،وگرنه حالی از این زنیکه می گرفتم که کیف کنه!

صدای زنگ خونه بلند شد،مریم دختر 9 ساله رقیه خانم رفت در رو باز کرد،در خونه به محلی که اهل مجلس نشسته بودن،اشراف کامل داشت،رسول پسر مهین خانم پشت در بود،به محض اینکه در باز شد گفت:

_: مامان یه لحظه بیا کارت دارم!

_: مهین خانم:بگو مامان چکار داری؟

_: بیا تا بهت بگم!

_: از همون جا بگو دیگه مامان!

_:مگه دیشب قول ندادی لباس هام رو بشوری،لباس هام که هنوز نشسته اس مامان!

مهین خانم خیلی ریلکس و بدون هر گونه اضطرابی

_:مامان توی دراور رو نگاه کن،چند تا از لباس هات اونجا بود دیشب!

_: اون ها هم کثیف بود،من که دیشب وقتی پای تلفن بودی بهت گفتم! حالا با چی  برم دانشگاه مامان!

مهین که نگاه تحقیر آمیز اهل مجلس رو روی خودش احساس می کرد

_:بچه اس دیگه،بلد نیس بره یه لباس واسه خودش پیدا کنه! اگه من اون خونه رو نچرخونم،خدا می دونه چی میشه!!!!من برم یه لباس تن این بچه کنم!

خیلی ریلکس بلند شد و همون طور که چادرش رو دور کمرش حلقه کرده بود از خونه بیرون رفت،صغری خانم به همراه رقیه خانم و فاطمه خانم زدن زیر خنده!!!

فاطمه خانم که از شدت خنده از پشت افتاد روی زمین برای یک لحظه پیرهنش بالا رفت،رقیه خانم که نگاهش به کبودی تنِ فاطمه افتاد،اینجوری در اومد:

_: بشکنه دستش بی شرف!بازم روت دست بلند کرده؟

_: نه رقیه خانم!پهلوم رو میگی!خورده به جایی کبود شده!

فاطمه که نگاه رقیه خانم و صغری خانم رو بخاطر مصاحبت های طولانی می شناخت،فهمید که دروغش رو باور نکردن،صغری خانم که از درون شاد بود،در اومد:

_: رقیه خانم با اجازه ات من برم،تقی از سر کار میاد،نَشَم مث ثریا خانم که بچه اش رو بی غذا می فرسته مدرسه!تا بعدازظهر خداحافظ.

رقیه خانم در حالی که از پشت سر ادای صغری خانم رو در می آورد،رو به فاطمه خانم کرد و گفت:

_: همچین  میگه شوهرم از سر کار میاد،انگاری شوهرش چه کاره اس!واسه یه کاگر میدون این همه ادا اطوار!!!! خدا می دونه از صبح که رفته دور میدون،با بقیه ی کاگرا نشسته تک و تعریفش رو کرده،حالا هم دست از پا دراز تر داره بر می گرده!

فاطمه خانم بی اینکه اظهار نظری در این رابطه بکنه،به آرومی،طوری که رقیه خانم به سختی شنید،خداحافظی کرد و راهش رو گرفت و رفت!

بعد از اینکه در بسته شد،

_: رقیه خانم:مریم(دخترش) این ها زن نیستن،اما می بینی چقدر بخت و اقبالشون بلنده!خدا جونم هر چقدر توی این دنیا شلخته باشی،بیشتر  هوات رو داره!

مریم که شکمش به غار و غور افتاده بود،در اومد که

_: مامان ناهار چی داریم،من گشنمه!

_: مگه گذاشتن ناهار درس کنم مامان،از صبح ساعت 9 اومدن اینجا!4 تا زنیکه ی شلختـــــه !!!! یه تخم مرغی بپز بخور برو مدرسه!

_:  اَه،بازم تخم مرغ مامان!

_: خوبه خوبه،بار آخرت باشه با من اینطوری صحبت می کنی ها!خوبه مث رضا پسر ثریا خانم گرسنه بمونی تا قدر مادری مث من رو بدونی!

مریم بی اینکه دیگه حرفی بزنه،مانتویی که هفته ها بود شسته نشده بود رو به تن کرد و کتابهاش رو بخاطر کوچک بودن فضا،از زیر مبلی که تازه به قیمت گرون خریده بودن بیرون آورد، توی کوله پشتی اش انداخت و با شکم گرسنه راهی مدرسه شد!!!!

پی  نوشت:باید دعا کنیم که زن های جامعه ی ایران،این سیستم مدیریَیتی که خدا بهشون داده،فقط در سطح منطقه ای قادر به فعالیته،اگه در سطح جهانی  قادر به فعالیت بود چه واقعه ای رخ می داد؟؟؟ نمی دونم...

 

رقیه خانم به مَن ِ راوی:  خوبه خوبه!!! تو خیلی مردی برو بگرد دنبال کار!

نه اینکه خونه بشینی و حرف توی دهن من و اهل مجلس بزاری!! بلند شو ببینم از پای کیبورد !بلند شو بهت میگم!!!بلند شو پسره ی بی عرضه،پتیاره!نذار دهنم بیشتر از این باز بشه!!!!!!!!!!!

 

قربانگـــاه


نادعلی توی نمازخونه نشسته بود،دستهاش رو بلند کرده بود و زیر لب با خدا درد دلش رو در میون می گذاشت،سکینه،خواهر بزرگ نادعلی جلوی اتاق روی نیمکت نشسته بود،دخترهای نادعلی هم کنار همدیگه روی نیمکت نشسته بودن،صغری دختر بزرگ نادعلی مث بچه ها داشت توی سالن قدم میزد و پاش رو روی موزاییک های سالن می گذاشت،حدودا 40 دقیقه ای طول کشیده بود اما هنوز خبری نبود،شکراله،برادر نادعلی هر دفعه نگاهش به دخترهای نادعلی می افتاد شروع می کرد به خندیدن،دست خودش نبود،مدینه،همسر شکراله هم جایی دور از بقیه نشسته بود و با خنده ی شکراله خیلی آروم می خندید،اما با زرنگی چهره اش رو از بقیه پنهون می کرد.

نادعلی در حالی که آستین پیراهنش رو پایین میزد از پله ها بالا می اومد،شکراله که جلوی آسانسور ایستاده بود،نگاهش به نادعلی افتاد،سریع خودش رو جمع و جور کرد،دستمال کهنه ای که همیشه آب بینی اش رو با اون می گرفت رو روی چشمهاش کشید و اشک هایی که از خنده ی زیاد روی صورتش می غلطیدن رو پاک کرد،سرش رو پشت همون دستمال قرمز رنگی که نامنظم بریده شده بود،پنهون کرد و از پله ها پایین رفت،توی حیاط گوشه ای  رو برای خودش پیدا کرد و باز هم شروع کرد به خندیدن،مدینه هم چند دقیقه بعد به شکراله ملحق شد،از طرفی شرمش می شد در برابر نگاه افراد رهگذر بخنده،از اون طرف آدم خنده رویی بود،دست خودش نبود،باید می خندید!

تعدادی از راننده ها در اون گرمای ظهر هنگام،مانند لاشخور در برابر درب خروجی می چرخیدند تا لاشه ای نصیب اون ها بشه،تعدادی دیگه گردهمایی ای راه انداخته بودن و با اون چس مثقال مغزی که داشتن،سیاست مدیران اجرایی جامعه رو به باد انتقاد گرفته بودن،مصطفی که دل پُری از حکومت داشت،بی وقفه حرف میزد،از یک طرف دلش نمی اومد سیگاری که به لب داره رو کنار بگذاره،تا سیگار خام نسوزه،از یک طرف دوست نداشت تا کسی هادی بحث باشه و اظهار نظری کنه،هر چند که برای رسوندن یک جمله،لازم باشه هزار بار تپق بزنه،باز هم سعی می کرد هم به حرف زدن و سیگار کشیدن در آن واحد ادامه بده،یکی از دستهاش رو روی صندوق صدقات گذاشته بود و دست دیگرش رو به کمرش زده بود.

_:اگه نظر من رو بخوان،دوره ی این ها دیگه سر اومده،این ها اگه تا حالا هم اون بالا وایسادن به ضرب و زور اسلحه اس،وگرنه کسی این ها رو با این دم و تشکیلات به اصطلاح اسلامیشون،قبول نداره!یک زمونی بود،مردم بهمن 57 عرق خورده بودن،مست و پاتیل توی خیابون میومدن،بر ضد یکی شعار میدادن،هیچ نمی دونستن مملکت داری یعنی چی،مشتی بی سواد،واسه ما انقلاب به پا کردن،البته ناگفته نمونه که الانم به غلط کردن افتادن!همین مردمی که یک روز به بختیار،می گفتن نوکر بی اختیار،حالا براش فاتحه می فرستن،از بس که این ملت احمقن،حزب بادن،بادی بیاد مسیر عوض می کنن،بختیار موقعی که سر کار بود،زندانی های سیاسی رو آزاد کرد،آزادی به روزنامه و اصحاب قلم و اصحاب رسانه و نشریات داد،این ها چی؟

این ها اگه کسی ضدشون حرف بزنه،می اندازنش زندون،به مردش تجاوز می کنن،زنش که جای خود داره،کاری به سرت در میان که به قتل امام حسین توی صحرای کربلا اعتراف کنی!

چند تا از راننده هایی که مشعوف شده بودن از هنر نطق مصطفی،در اینجا شروع کردن به خندیدن،مصطفی که دیگه کسی رو توی بحث حریف به حساب نمی آورد،ادامه داد

_:بختیار توی همون درگیری ها تونست قیمت اجناس رو ثابت نگه داره،توی زمونی که مملکت خر تو خر بود،الان که مملکت ثبات داره،صدا از کسی در نمی آد،امروز تخم مرغ می خری کیلو 2550،فداش میشه قیمت جون آدمیزاد!مملکت نیس! خَرِه به درش بخوره! گل بگیرن سر درش رو!

مجتبی که توی دکه ی فلزی  نشسته بود و از سر بی حوصلگی و نبود مشتری،کاری نداشت واسه انجام دادن،داشت به حرفای مصطفی گوش می کرد،از طرفی مجتبی هم از لحاظ اخلاقی چیزی از مصطفی کم نداشت،اگه کسی ازش در مورد تحصیلاتش سوال می کرد،می گفت تحصیلات عالیه داره،در حالی که با هزار رشوه و چاپلوسی تونسته بود،یک مدرک دیپلم نظام قدیم بگیره!

مجتبی روی حساب اینکه صاحب دکه بود و هر از گاهی روزنامه می خوند،که البته  در غالب اوقات اون ها رو هم نیمه نصفه کاره می فهمید،تصمیم داشت وسط حرف مصطفی بپره و بگه که ما هم چیزی داریم تو چنته،اما وقتی که به حرفای مصطفی گوش میداد متوجه یک نکته ی دیگه شد،در نتیجه همون رو روی زبون آورد و گفت

_:میگم مصطفی جون،شما حرفات خیلی آشناست،احتمالا برنامه ی پرگار بی بی سی ـه هفته ی پیش رو نگاه نکردی؟

جمع که سریع مطلب رو گرفتن شروع کردن به خندیدن،مجتبی هم سرش رو توی دکه برد و در حالی که از گرما عرق می ریخت،سرش رو روی ورق فلزی ای که پیشخون نامیده می شد،گذاشت و شروع کرد به خندیدن!

شکراله که دیگه خنده اش تقریبا تموم شده بود،هر از گاهی استارت میزد،تا دوباره شروع کنه به خندیدن،اما انگاری هوا کامل نمی رسید بهش،روی این حساب احتراق صورت نمی گرفت،که بخنده،مدینه کنارش نشسته بود و نگاهش رو به افرادی که از اونجا عبور می کردن،دوخته بود،هر از گاهی هم به گل های بلند قامت آفتاب گردون توی حیاط نگاه می کرد،خیلی هوس کرده بود که بره یکی رو بچینه،اما می ترسید،کسی توبیخش کنه،روی این حساب،سعی می کرد هوس فکری ای که به جونش افتاده بود رو سمت دیگه ای بکشونه،مدینه و شکراله هر کدوم توی فکر خودشون غرق بودن،که یکدفعه گل اندام،همسر برادر ناتنی نادعلی و شکراله روی پله ها وایساد،در حالی که شونه هاش بالا و پایین می پریدن،گفت:

_:به دنیا اومد!

شکراله که تا قبلش مشکل سوخت رسانی داشت واسه خندیدن،از خنده ی گل اندام،همه چیز رو فهمید،خنده ی بلندش رو سر داد،مدینه هم با خنده ی شکراله دوباره شروع کرد به خندیدن،گل اندام هم از مدینه تقلید کرد و با گوشه ی چادرش صورتش رو پوشوند و به شکراله و مدینه ملحق شد.

صغری توی سالن بالای سر پدرش واستاده بود،به حال پدر بیچاره اش داشت افسوس می خورد،نادعلی گوشه ی سالن مث کسایی که دنیا روی سرشون خراب شده باشه،وا رفته بود،دستش رو روی پیشونی اش گذاشته بود،و مقداری از صورتش رو پوشونده بود،شاید داشت آروم از این مصیبتی که نصیبش شده،آروم می گریید.

سکینه در حالی که نوزاد رو به بغل داشت جلو اومد،اما مث اینکه می ترسید نوزاد رو به دست نادعلی بده،غم توی صورت سکینه موج میزد،سکینه سرش رو به دخترهای قد و نیم قدی که توی سالن بالا و پایین می پریدن نگاه کرد،در دل به خاطر این وضع دردناک با برادرش همدردی می کرد،این هفتمین فرزند نادعلی بود،صغری،کبری،منور، نیره ،محبوبه و اشرف،دخترانی که هیچ خواستگاری در خانه شان را نمی شناخت،تعدادی از آن ها از مرز سن ازدواج هم گذشته بودن،حالا باز هم فرزند دختر!

آزادی؟! دربست!


در پارک دراز کشیده ام، خـــُــرم از تنفس هوایی تازه! نه چندان مطلوب ِ ریه ی ِ آدمی، اما تنها همان بس که در کنار من گنجشکی، قامت و تن کوچک و ریز نقشش را به تحرک وا می دارد، آنسوتر مردی لباس ِ سبز در بر کرده است، با پاشیدن آبی که از چاهی عمیق می جوشد، هوا و چمن را تلطیف تر می کند، نسیم از میان درختان میوزد و من تمامی شش هایم را از بوی ِ چمن پـــُــر میکنم، در زیر ِ درختی دراز کشیده ام، درخت ِ اقاقیا، که هر لحظه به انتظار نشسته است، گویی من زبان اینان را درک می کنم، لرز ِ تنش را می بینم، لرزی که از دیدن مردی با لباس سبز به تنش وارد گشته است، مرد ِ سبز پوش، تاج ِ درختان اقاقیا را سم پاشی می کند، هزاران پشه ی ریز نقش، که حتی اگر در جایی تجمع کنند، به اندازه ی کف دست نیز فضا  را اشغال نمی کنند، به جرم ناکرده کشته می شوند، از خانه ی خود آواره می شوند، پوست ِ پر طراوت ِ درخت ِ اقاقیا در زیر قطرات ِ سم و بوی بد آن، طراوت خود را می بازد، پروانه ای کوچک از میان چمن ها به بیرون می پرد، شاید بال پریدنش را لگد انسانی نادان ملول ودرمانده کرده است، به هوا می پرد و به زمین می آید، شاید ز هول و هراس تنفس بوی سم به تقلا افتاده و از بیم آن، پریدن را از یاد برده است، بال هایش نای پریدن ندارند، بارها و بارها بال هایش را از هم می گشاید و می پرد، اما دوباره چمن ِ سبز و گاها زرد جایگاه اوست.

نگاهم را از اینان می گیرم، کمی آن طرفتر زاغی در چمن قدم می زند، نگاه مملو از شک اش را به من  دوخته است، این روزها گویی از انسان بدتر چیزی در زمین نیست، طبیعت با  او غریبه است، و انسان نیز هم با او!

زاغ پرهایش را از هم می گشاید، درگوی ِ آبی کمی تنش را خیس می کند، توامان نگاهش را روی زمین می چرخاند، کرمی ملول از گرمایی که خورشید چون میرغضبان بر تن خاک می پراکند، به روی آمده تا از خیسی آبی که آن مرد سبز پوش برای خاک به ارمغان آورده، کمی تن خود را التیام بخشد، از بغضی که آفتاب بر زمینیان به دل گرفته، اما به منقار زاغ اسیر شده، حال در میان آن نوک سیاه رنگ تقلا می کند، شاید افسوس می خورد از بی صبری وجودش، شاید هم خوشحال است که تا چند لحظه ی دیگر، شکمی را سیر می کند، خواه آن شکم، شکم دشمن ِ دیرینه اش باشد!

کسی چه می داند؟! چه می داند که در اندیشه ی اینان چه می گذرد؟! دشنام آدمیان به کج فهمی ِ حیوانات تنها و تنها از برای این است، که اینان را با انس به انسان رسمی و ایمانی و اعتمادی نیست! تماما تردید است! این روزها همه چیز بوی تردید می دهد، بوی شک! زاغ از اینکه وعده ی غذاییش را به رایگان از دستان بخشنده ی طبیعت گرفته است، خوشحال به روی درختی پر می کشد، کرم در پیچاپیچ ِ گردن کوچک و کم مقدار زاغ تاب می خورد و به معده رهسپار می شود، جایی که نیستی به انتظار نشسته است، بی اینکه در جایی از دنیا ثبت شود، کرم ِ خاکی ای از نظر غایب است! بی اینکه اشکی در غم فقدانش ریخته شود! گویی که چنین چیزی هیچ نبوده است!

از زمین بلند می شوم و به درخت تکیه می دهم، نگاهم را دوباره ها می چرخانم، آنسوی ِ پارک، روی چمن  دختر و پسری دراز کشیده اند، پسر سرش را روی ِ سینه ی ِ دختر گذارده و دختر زیر لب نجوایی می کند، پسر با چشمانی بسته، شاید در رویایی به سر می برد، رویایی که ایجاز کلمات آن دختر ایجاد می کند، شاید تنها با گوش ِ جان، گرمای جان ِ دختر را می  شنود، شاید تنها به ضربان قلب پر تپش آن دختر، که ناشی از التهاب درون است، گوش می دهد، شاید  خرم است از هوسی که حال روی به ارضا شدن است، شاید در عمق افکارش به این فکر می کند، که چه زمانی می تواند تن داغ ِ دخترک را به زیر کشد و عطش ِ جانش را زوالی ابدی بخشد، کی می  تواند دست بر اندام آن دختر کشد، برجستگی ها و فرو رفتگی های تن ِ آن دختر را بو بکشد، شاید هم تنها به بوسه ای غره شود، بوسه ای داغ و آتشین از گونه ی نیلگون و سرخین ِ آن دختر، شاید هم آرامشیِ که سینه ی ِ آن دختر به او می بخشد، چون مسکری او را به  رعشه ای واداشته و حال غرقه در خواب است و دختر بی  اینکه بداند، همچنان حرف می زند!

صدای ِ نفسی تند مرا از اندیشیدن به حس و التهاب آنان باز می دارد، صدای نفسی که گویی نفس ِ اسبی است که دوان دوان، مسیری طولانی را می پیماید، یا شاید صدای نفس ِ اسبی که لگام گسیخته است و به فراز و فرود خود را مشغول داشته است، نه! شاید این صدایی که می شنوم، این صدای ِ ضربان پا، صدای  لگد ِ گاوی وحشی است، که ماتادوری را در برابر خود با پرچمی سرخ می بیند، شاید این خروش و  غضب ِ حیوانی است که من تا به حال ندیدمش! شاید آن چشم ها که حال خیره شده اند به آن پسر  و دختر، نگاه ِ خصمناک ِ شاهینی است که طعمه ای در زیر آسمانی که بر فراز آنست، دیده است!

پسر گیج ِ خواب است، ناگاه لرزش ِ تن ِ دختر او را بیدار می کند، اما دیگر دیر شده است، ماموری بالای سر ِ آنان است، مچ ِ دست پسر را گرفته است، رویای پسر تماما از هم شکافته می شود، نگاه حیران ِ پسر، بر سر و رویِ مامور می چرخد، تشویش و نگرانی در آن چشم های سیاه رنگ موج می زند، مامور دهانش را تا انتها باز کرده  است، صدای نعره ی منزجرش تا این سوی ِ پارک می رسد، پرندگان همه از بیم ِ آن نعره ی منزجر کننده به میان تاج ِ درخت پناه می برند، افکار ِ من نیز به فراخور هضم آن نعره ی مشمئز کننده، از حرکت باز  ایستاده است، گویی آنان نیز به انتظار نشسته اند، تا نهایت کار را به عین ببینند، پسر و تن ِ نحیف دختر در ماشین قرار می گیرد، مامور با همان پوتین هایی که ضربانش همچنان بر پوست ِ لطیف ِ خاک  ادامه داشت، سوار می شود، ماشین از خم خیابان رد می شود و رد ِ نگاهم دیگر توان ِ نگریستن به آنان را ندارد، من مملو از افکاری که ذهنم را شلاق می زنند، از ورودی ِ پارک خارج می شوم، سرم را بر می گردانم، تابلوئی از جنس ِ سرد ِ آهن در آن بالا خودنمایی می کند، به عنوان ِ آن نگاه می کنم ( پــــــــــــارک ِ آزادی ) غرق در اندیشه ام، که آزادی جریانی است پویا، چگونه می توان آن را پارک کرد در گوشه ای، چگونه می توان  مانع از تحرک ِ آن شد، آه که این واژه تا به اکنون، چقدر من و چون منی  را به سخره گرفته است.

فصــــــــــــل


نسیم به آرامی پتو را از روی خود کنار زد و دو چشم ِ ریز، اما درخشان خود را از زیر پتو بیرون آورد، آفتاب ِ صبحگاهی هم از پنجره به درون می تابید و پرتو نور خود را بر روی قالی های  رنگ و رو رفته ی خانه ی پدربزرگ می افکند و دزدانه، خرامان خرامان به جلو می خزید.

نسیم لحظه ای به ذراتی که در نور آفتاب در هوا می رقصیدند نگاه کرد، به رقص دلنشینی که هیچ گاه تا به حال متوجه آن ها نشده بود، بهاره در نزدیکی نسیم به پهلو خوابیده بود، در آنسوی بهاره، پدربزرگ در کنج خانه دراز کشیده بود وخرو پف می کرد، نسیم جثه ی ریز نقش خود را از زیر پتو بیرون کشید، روی پنجه ی پا به آرامی از اتاق بیرون آمد، فرهاد در بستر خود تکانی خورد و آهی کشید، برای لحظه ای قلب نسیم ضربان تندی زد و دوباره آرام گرفت، نسیم شهامتی به قلب کوچکش داد، پاهایش  جانی گرفت و تا آخرین اندازه که می توانست آن ها را از هم باز کرد، به آرامی از روی فرهاد گذشت، دستگیره ی در چوبین، که با شیشه های رنگین، شیشه های زرد و نارنجی و سبز و آبی مشبک شده بود، در میان دستان کوچک نسیم قرار گرفت و به پایین فشرده شد، نسیم در را نیم لا گذاشت و تن خود را از میان در عبور داد،  روی ایوان به پنجه ی پا بلند شد، خمیازه ای بلند کشید.

اقتدار ایوان خانه ی پدربزرگ وابسته بود به تیر چوبی های تنومندی که روزگاری، هر کدام جوشش درختی سر زنده را در جان خویش داشتند، تیر چوبی هایی ترک خورده و با شکاف هایی بزرگ بر تن خویش، که نشان از زوال جانشان داشت، نرده ی چوبین ترک خورده به دور ایوان کشیده شده بود، نرده ای که بی جانی خویش را به هنگام تکیه دادن به آن، با جیر و جیر خویش نشان می داد.

نسیم نگاهش را به طاق ایوان دوخته بود، ایوانی که روزگاری جایگاه بزرگان بود و طاقی هلالی داشت و بوی محراب را می داد، ایوانی که در اثر باران و برف تند و جانکاه زمستان فرو ریخته بود، ایوانی که حال مبدل به بالکنی خرده پا شده بود، بالکنی که سعی بر آن داشت تا تلالوء خاطرات روزگار قدیم باشد، در گوشه ای از ایوان، کرسی ای قدیمی بر پا بود که زیلویی باقته شده از پنبه بر روی آن قرار گرفته بود و نشستگاه بزرگان بود، روزگاری مادربزرگ بر روی آن زیلو می نشست و قلیان می کشید و دود غلیظ آن را از میان دندان های کرم خورده و فرسوده ی خود، آمیخته به لبخندی جانبخش بیرون می داد، هنوز در ایوان بوی تند ِ تنباکوی ِ نعنای ِ مادربزرگ حس میشد، طاق ایوان، بعد از آن فرو ریختن دیگر هلالی نبود، صاف و مسطح بود، آراسته بود به شاخه های شکسته ی درختان و مقداری کاهگلی که در میان آن شاخه های خشک  جا خوش کرده بودند، ایوانی که هنوز عطر نمازهای مادربزرگ در آن به راحتی استشمام میشد.

نسیم نفس عمیقی کشید، تا شش هایش را از عطر خوش دیوار کاهگلی خانه ی پدربزرگ، عطری که در ایوان  نیز پیچیده بود، پر کند، عطر دل انگیزی که در صبح های تابستان، گویی زایشی دو چندان داشتند، کف ایوان با سنگ ها و صخره های سخت کوهستان تزیین شده بود، سنگ های نامرتب، کوچک و بزرگ، با قامت بلند و کوتاه، که به سبب این نامزونی ای که در میان آنان وجود داشت، کف ایوان در جایی به بالا آمده بود و جایی به پستی خویش دل خوش بود.

نسیم خمیازه ای دوباره کشید، دستانش را بالای سرش آورد و کششی سخت به خود داد، از پله ها پایین آمد، از بیم آنکه که کبوتر ها و قمری ها از روی زمین به آسمان پرواز نکنند، به پشت درخت ها رفت، پاهای برهنه اش که از سرمای صبح به خود می لرزید، با دیدن درخت ِ تنومند ِ گردو از لرزیدن باز ایستاد، گردوهای درشت درخشش چشمان نسیم را دو چندان کرد، درخت گردویی که از سر بخل، شاخه هایش را روی به فراز و به درون آسمان برده بود، جایی که دستان کوچک نسیم توان گرفتن آن ها را نداشت.

نسیم با نگاهی که سماجت چیدن آن گردوهای درشت در آن می دوید، نگاه جست و جو گرش را روی زمین چرخاند، سر ِ شاخه ای که در زیر برگ ها پنهان شده بود را به دست گرفت و آن را کشید، شاخه ی بلندی که آن سرش از زیر درخت زردآلو بیرون آمده بود، درختی که گنجشکی بر روی شاخه ی آن نشسته بود و از خوردن شته های روی برگ ها دل شاد بود، در زیر درخت زردآلو گنجشک دیگری تن نحیف خود را در گودال آب می شست.

نسیم شاخه را از زیر برگ ها بیرون کشید، قسمت ضخیم تر شاخه را در دستانش گرفت و آن سوی شاخه را بالا برد، تقلای بسیاری کرد اما از آنجا که قامت کوتاهی داشت، به مقصود خویش نرسید، همچنان گردوها بر شاخسار درخت گردو خود نمایی می کردند و دل کوچک نسیم را بیشتر وسوسه می کردند.

نسیم خسته ار تکان دادن بیهوده ی شاخه، مایوسانه روی زمین نشست و دستانش را زیر چانه اش گذاشت، برای یک لحظه هم از گردوها چشم بر نمی داشت، دستش را روی زمین گذاشت و سر کوچکش را بالا آورد، گردوهای درشت از فراز شاخه ها بیشتر آز و حسد را در وجود نسیم می پروراندند، ناگاه دست نسیم به تکه سنگی که روی زمین بود برخورد کرد، ایده ای مضحک به مغز کوچک نسیم راه یافت، نسیم  ازخوشحالی  وامیدی دوباره از زمین برخواست، تکه سنگکه به سختی در میان دستانش جا شده بود را نشانه گرفت و به سمت سه گردویی که در جوار یکدیگر، در نوک شاخه رشد کرده بودند، پرتاب کرد، سنگ  از نزدیکی گردوها گذشت و آن طرفت تر روی زمین افتاد، نسیم سنگ را بداشت دوباره نشانه رفت، اما از آنجایی که نور درخشان آفتاب از بین شاخه ها رد می شد، مانع از آن میشد تا نسیم بتواند درست نشانه رود، نسیم گام های کوچکش را روی خاک نرم باغ کشید، جای خود را عوض کرد و موضعی درخور پرتاب تکه سنگ انتخاب کرد، سنگ را با تمام قدرتی که در بازوهای کوچکش داشت پرتاب کرد، تکه سنگ به یکی از گردوها برخورد کرد، اما باز هم گردو همچنان بر روی شاخه باقی مانده بود، در گذر چند ثانیه که نگاه نسیم بر روی خاک می گشت تا تکه سنگ دیگری برای پرتاب پیدا کند، صدای خرد شدن شیشه ای به گوشش رسید، تن نحیفش برای لحظه  ای لرزید، هراسان از اندیشه ی شومی که به ذهنش رسیده بود، به سمت خانه ی پدربزرگ دوید، فرهاد توی ایوان با چشمانی خمار که به سختی از هم باز شده بودند، به اطرافنگاه می کرد، بهاره هم در را باز کرد و در ایوان قرار گرفت، نسیم از پشت درخت ها بیرون آمد، با نگاه مملو از ترس و پشیمانی به فرهاد نگاه کرد.

_: عیبی نداره نوه ی گلم !

پدربزرگ در حالی که لبخند دلنشینی به لب داشت، سرش را از پنجره بیرون آورده بود و این جمله را ادا کرد، نسیم با گونه هایی سرخ لبخند را بر لبان کوچکش آورد، بهاره به آرامی شروع کرد به خندیدن، فرهاد سرش را به نشانه ی تاسف چند بار تکان داد و به داخل خانه رفت.