سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

فصــــــــــــل


نسیم به آرامی پتو را از روی خود کنار زد و دو چشم ِ ریز، اما درخشان خود را از زیر پتو بیرون آورد، آفتاب ِ صبحگاهی هم از پنجره به درون می تابید و پرتو نور خود را بر روی قالی های  رنگ و رو رفته ی خانه ی پدربزرگ می افکند و دزدانه، خرامان خرامان به جلو می خزید.

نسیم لحظه ای به ذراتی که در نور آفتاب در هوا می رقصیدند نگاه کرد، به رقص دلنشینی که هیچ گاه تا به حال متوجه آن ها نشده بود، بهاره در نزدیکی نسیم به پهلو خوابیده بود، در آنسوی بهاره، پدربزرگ در کنج خانه دراز کشیده بود وخرو پف می کرد، نسیم جثه ی ریز نقش خود را از زیر پتو بیرون کشید، روی پنجه ی پا به آرامی از اتاق بیرون آمد، فرهاد در بستر خود تکانی خورد و آهی کشید، برای لحظه ای قلب نسیم ضربان تندی زد و دوباره آرام گرفت، نسیم شهامتی به قلب کوچکش داد، پاهایش  جانی گرفت و تا آخرین اندازه که می توانست آن ها را از هم باز کرد، به آرامی از روی فرهاد گذشت، دستگیره ی در چوبین، که با شیشه های رنگین، شیشه های زرد و نارنجی و سبز و آبی مشبک شده بود، در میان دستان کوچک نسیم قرار گرفت و به پایین فشرده شد، نسیم در را نیم لا گذاشت و تن خود را از میان در عبور داد،  روی ایوان به پنجه ی پا بلند شد، خمیازه ای بلند کشید.

اقتدار ایوان خانه ی پدربزرگ وابسته بود به تیر چوبی های تنومندی که روزگاری، هر کدام جوشش درختی سر زنده را در جان خویش داشتند، تیر چوبی هایی ترک خورده و با شکاف هایی بزرگ بر تن خویش، که نشان از زوال جانشان داشت، نرده ی چوبین ترک خورده به دور ایوان کشیده شده بود، نرده ای که بی جانی خویش را به هنگام تکیه دادن به آن، با جیر و جیر خویش نشان می داد.

نسیم نگاهش را به طاق ایوان دوخته بود، ایوانی که روزگاری جایگاه بزرگان بود و طاقی هلالی داشت و بوی محراب را می داد، ایوانی که در اثر باران و برف تند و جانکاه زمستان فرو ریخته بود، ایوانی که حال مبدل به بالکنی خرده پا شده بود، بالکنی که سعی بر آن داشت تا تلالوء خاطرات روزگار قدیم باشد، در گوشه ای از ایوان، کرسی ای قدیمی بر پا بود که زیلویی باقته شده از پنبه بر روی آن قرار گرفته بود و نشستگاه بزرگان بود، روزگاری مادربزرگ بر روی آن زیلو می نشست و قلیان می کشید و دود غلیظ آن را از میان دندان های کرم خورده و فرسوده ی خود، آمیخته به لبخندی جانبخش بیرون می داد، هنوز در ایوان بوی تند ِ تنباکوی ِ نعنای ِ مادربزرگ حس میشد، طاق ایوان، بعد از آن فرو ریختن دیگر هلالی نبود، صاف و مسطح بود، آراسته بود به شاخه های شکسته ی درختان و مقداری کاهگلی که در میان آن شاخه های خشک  جا خوش کرده بودند، ایوانی که هنوز عطر نمازهای مادربزرگ در آن به راحتی استشمام میشد.

نسیم نفس عمیقی کشید، تا شش هایش را از عطر خوش دیوار کاهگلی خانه ی پدربزرگ، عطری که در ایوان  نیز پیچیده بود، پر کند، عطر دل انگیزی که در صبح های تابستان، گویی زایشی دو چندان داشتند، کف ایوان با سنگ ها و صخره های سخت کوهستان تزیین شده بود، سنگ های نامرتب، کوچک و بزرگ، با قامت بلند و کوتاه، که به سبب این نامزونی ای که در میان آنان وجود داشت، کف ایوان در جایی به بالا آمده بود و جایی به پستی خویش دل خوش بود.

نسیم خمیازه ای دوباره کشید، دستانش را بالای سرش آورد و کششی سخت به خود داد، از پله ها پایین آمد، از بیم آنکه که کبوتر ها و قمری ها از روی زمین به آسمان پرواز نکنند، به پشت درخت ها رفت، پاهای برهنه اش که از سرمای صبح به خود می لرزید، با دیدن درخت ِ تنومند ِ گردو از لرزیدن باز ایستاد، گردوهای درشت درخشش چشمان نسیم را دو چندان کرد، درخت گردویی که از سر بخل، شاخه هایش را روی به فراز و به درون آسمان برده بود، جایی که دستان کوچک نسیم توان گرفتن آن ها را نداشت.

نسیم با نگاهی که سماجت چیدن آن گردوهای درشت در آن می دوید، نگاه جست و جو گرش را روی زمین چرخاند، سر ِ شاخه ای که در زیر برگ ها پنهان شده بود را به دست گرفت و آن را کشید، شاخه ی بلندی که آن سرش از زیر درخت زردآلو بیرون آمده بود، درختی که گنجشکی بر روی شاخه ی آن نشسته بود و از خوردن شته های روی برگ ها دل شاد بود، در زیر درخت زردآلو گنجشک دیگری تن نحیف خود را در گودال آب می شست.

نسیم شاخه را از زیر برگ ها بیرون کشید، قسمت ضخیم تر شاخه را در دستانش گرفت و آن سوی شاخه را بالا برد، تقلای بسیاری کرد اما از آنجا که قامت کوتاهی داشت، به مقصود خویش نرسید، همچنان گردوها بر شاخسار درخت گردو خود نمایی می کردند و دل کوچک نسیم را بیشتر وسوسه می کردند.

نسیم خسته ار تکان دادن بیهوده ی شاخه، مایوسانه روی زمین نشست و دستانش را زیر چانه اش گذاشت، برای یک لحظه هم از گردوها چشم بر نمی داشت، دستش را روی زمین گذاشت و سر کوچکش را بالا آورد، گردوهای درشت از فراز شاخه ها بیشتر آز و حسد را در وجود نسیم می پروراندند، ناگاه دست نسیم به تکه سنگی که روی زمین بود برخورد کرد، ایده ای مضحک به مغز کوچک نسیم راه یافت، نسیم  ازخوشحالی  وامیدی دوباره از زمین برخواست، تکه سنگکه به سختی در میان دستانش جا شده بود را نشانه گرفت و به سمت سه گردویی که در جوار یکدیگر، در نوک شاخه رشد کرده بودند، پرتاب کرد، سنگ  از نزدیکی گردوها گذشت و آن طرفت تر روی زمین افتاد، نسیم سنگ را بداشت دوباره نشانه رفت، اما از آنجایی که نور درخشان آفتاب از بین شاخه ها رد می شد، مانع از آن میشد تا نسیم بتواند درست نشانه رود، نسیم گام های کوچکش را روی خاک نرم باغ کشید، جای خود را عوض کرد و موضعی درخور پرتاب تکه سنگ انتخاب کرد، سنگ را با تمام قدرتی که در بازوهای کوچکش داشت پرتاب کرد، تکه سنگ به یکی از گردوها برخورد کرد، اما باز هم گردو همچنان بر روی شاخه باقی مانده بود، در گذر چند ثانیه که نگاه نسیم بر روی خاک می گشت تا تکه سنگ دیگری برای پرتاب پیدا کند، صدای خرد شدن شیشه ای به گوشش رسید، تن نحیفش برای لحظه  ای لرزید، هراسان از اندیشه ی شومی که به ذهنش رسیده بود، به سمت خانه ی پدربزرگ دوید، فرهاد توی ایوان با چشمانی خمار که به سختی از هم باز شده بودند، به اطرافنگاه می کرد، بهاره هم در را باز کرد و در ایوان قرار گرفت، نسیم از پشت درخت ها بیرون آمد، با نگاه مملو از ترس و پشیمانی به فرهاد نگاه کرد.

_: عیبی نداره نوه ی گلم !

پدربزرگ در حالی که لبخند دلنشینی به لب داشت، سرش را از پنجره بیرون آورده بود و این جمله را ادا کرد، نسیم با گونه هایی سرخ لبخند را بر لبان کوچکش آورد، بهاره به آرامی شروع کرد به خندیدن، فرهاد سرش را به نشانه ی تاسف چند بار تکان داد و به داخل خانه رفت.