سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

...


هلهله ای به پا خواست، تعدادی از جوان های فامیل و آشنایان که مدتی بود، به دلیل خفقان فرهنگی و عرفی و شرعی،شیطنت در جانشان ریشه کرده بود،فضا را برای رقص کردی مناسب دیدند،به میان جمعیت آمده،دست ها را در دستان همدیگر گره کردند و با های و هوی کر کننده ای که صدایش گاهی صدای بلندگویی که از آن ترانه پخش می شد را می بلعید،به صورت دایره ای پاهایشان را به رقص در آوردند،خواننده که داشت آهنگ دیگری می خواند،به یکباره،تن موسیقی را عوض کرد و شروع به خواندن آهنگ کردی کرد،دختران جوانی که در آن میان دنبال جفتی مناسب می گشتند،نزدیک تر آمده و در مورد موی سر و سر و شکل پسران در گوشی با هم صحبت می کردند،بزرگسالان که در خواندن قرآن و ادعیه و نماز،به صورت فصلی اشتغال داشتند،تغییر فصل را جایز دانسته،عده ای به گروه جوان ها می پیوستند و همراه آنان شروع به رقصیدن می کردند،عده ای که از سیاست فکری بهتری برخوردار بودند و آن سیاست نیز تنها به دلیل پوشیدن،یک دست کت و شلوار ایجاد شده بود،آن هم شلواری که زانویش یک وجب خورد رفته بود،دست در جیبشان می کردند و از میان خروارها 50 تومانی و خردتر  از آن،تلاش بی وفقه ای  صورت می دادند تا یک اسکناس سبز رنگی بیرون آورند،تا آن را با هزار بار رقص دادن در فضا و هزاران ادا و اطوار مردانه توام کردن،به جوان لاابالی ای شباش دهند،که از قضا آن جوان پسرشان بود!

4 نفر از جوان های محل هم که با دیدن دخترهای فامیل همسایه و تراکم زیاد آن ها  دلشان به تپیدن افتاده بود،خود را میان این دسته ها انداختند،اما گویی پسران جوان فامیل دست این اراذل را خوانده بودند،لذا از پذیرفتن آن ها در دسته خودداری می کردند،2 تن از آنان که از کم صبری و ناامیدی در روحشان رنج می بردند در همان اوایل کار جا زدند و بیرون آمدند،اما 2 تن دیگر با  مهارت زیاد آرایش جدیدی گرفتند،استراتژی را ثابت نگاه داشتند،تنها در تاکتیک،آن هم خیلی سریع تغییر جزئی ایجاد کردند،دستانشان را در دستان یکدیگر قفل کردند و مانند یک زوج خارجی که در مسابقه ی رقص شرکت کرده باشد،شروع  به رقصیدن با یکدیگر کرده اند،از قضا یکی از این پسران با گذراندن  16 ساعت در روز پای برنامه ی ماهواره،کمی تکان باسن به مدل و سبک آمریکایی یاد گرفته بود،همان رقص ها را که یقین داشت موثر می افتد،برای دخترهای ندید بدید فامیل همسایه به اجرا گذاشت،طولی نکشید که دختران نگاهشان به این پسر جلب شد،همین امر حسادت را در جوانان فامیل بر انگیخت،آن ها نیز گویی در اتاق فکری قبل از مراسم عروسی چنین مسائلی را به مباحثه و مناظره گذاشته باشند،سریع تغییر وضعیت داده،دست ها را از هم باز کردند و شروع کردند به رقص انفرادی،تعدادی که از رقص انفرادی بهره  ای نبرده بودند و تنها برای اینکه از آب گل آلود ماهی بگیرند،به میان آمده بودند و حتی از هنر رقص کردی نیز بوقی سرشان نمی شد،متواضعانه پرچم تسلیم را در دل بر افراشتند و به کناری رفتند،اما آن عده ای که از مبارزه ی روی در روی،هراسی نداشتند،آن قدر به کمر خود فشار می آوردند که حتی بعضی از مواقع از کنترل خوشان نیز خارج می شد و به صلاح خود به چپ و راست می رفت.

درگیری در جناح چپ و راست ادامه داشت،عرق از سر و روی جوان ها می ریخت اما غرور جوانی مانع از این می شد که کنار بکشند،عده ای که از فشار زیاد آوردن به خود،مهره های کمرشان به اعتراض ترق و توروق می کرد،با ناله های آرام باز هم سعی داشتند به راهی که ایمانشان بود،آرزویشان بود،ادامه دهند.

_:آه از چشمان به اصطلاح معصوم دختران این روزگار که چه ها می کند با جوان آدمی،با نهان آدمی!!!

این حرف یکی از بزرگسالانی بود که در آن مراسم عروسی شرکت داشت،حال که رقص خود را انجام داده بود،دیگر حال خودنمایی برای زن و مرد فامیل و آشنا را نداشت،به کناری رفته بود،تسبیحی به دست گرفته بود و ذکر می گفت،گناهان چندین و چند ساله ی عمر پر دراز خود را از یاد برده بود و برای گناه جوانان استغفار به در گاه منان پیامک می کرد،گهگاهی هم سرش را به نشانه ی تاسف تکان می داد و به نمازهای کج و معوجی که در دوران جوانی به ضرب کتک پدر و مادر خوانده بود،به خود می بالید،بر خود فخر فروشی می کرد که چگونه جوانی را در پاکی و صداقت کامل به پایان رسانده است،از میان سالی عبور کرده و در دوران بزرگسالی قرار گرفته است،تنها لغزش هایی که در دوران جوانی مرتکب شده بود،چشم چرانی های مختصر به زن همسایه،دختران او نیز هم،کمی تا قسمتی تک به تک دختران فامیل،هر از گاهی اگر پایش باز می شد،لبی به شراب و عرق می زد تا طعم دهانش که طعم گس می داد عوض شود و بعد از آن استغفار می کرد،روزه ها را گاهی می گرفت و بر خدا منت می گذارد،گهگاهی هم به نشانه ی اعتراض روزه نمی گرفت تا خدا را سر جایش بنشاند و به خدا بفهماند که از او باکی به دل ندارد.

سر و صدا همچنان بالا می رفت،اما در این بازار سیاه، که ماده خر،کره اش را نمی شناخت،ناگاه صدای دیگری در فضا پیچید،جنس صدا فرق می کرد،مضمون و پیامش نیز هم،کم کم افرادی که در مراسم بودند توجه خود را از مراسم به سمت صدای قریب و غریبی که در هوا طنین می انداخت جلب کردند،تا اینکه خواننده از خواندن باز ایستاد و او نیز دنبال چرایی این صدا در این وقت بود،صدا از خانه ی روبرویی می آمد،صدا،صدای شیون بود،مردمان این فرهنگ این صدا را خوب می شناختند،پچ پچ بین افراد شروع شد و همه به سان تماشاگری که برای دیدن نمایش  به سالن تئاتر آمده باشد،سکوت کردند و نگاه خیره شان را به ساختمان روبرویی دوختند،سر و صدا ها در خانه بالا گرفت،طولی نکشید که مرتضی در را باز کرد و بیرون آمد و هق هق گریه را سر داد،مردانی که در آنجا حضور داشتند،نیک دریافتند که واقعه ی شومی رخ داده است،یکی از آنان جلو آمد و دست روی شانه ی مرتضی گذاشت،مرتضی گریه اش را با چنان صدای شدیدی مخلوط کرده بود که صدایش تا کوچه ی  بعدی نیز می رسید،اهل مجلس غصه بر دلشان نشست و مجلس شادشان عزا شد،اما چاره چه بود،باید یکسری ملاحظات رعایت می شد،جمعیت همچنان که سکوت کرده بود،به خانه نزدیک می شد،یکی از پسران محل که در آن اطراف پلاس بود و از طرفی می خواست تا خودی نشان دهد،وارد ساختمان شد،از حیاط عبور کرد و داخل ساختمان شد،دقایقی گذشت و بعد به آرامی پایین آمد،با اطوار و ادای خاص خودش،خیلی آرام،به گونه ای که شنیدن صدایش برای خودش هم کمی مشکل بود گفت

_:حاج کریم فوت شدند!!!

تعدادی از میانسالان فرصت را غنیمت شمرده کناری رفتند و به خواندن فاتحه خود را مشغول کردند،پیرمردی که در آن میان بود و تکلم بعضی عبارات برایش سخت بود، با صدای بلند گفت

_:یقر ..قر یقر ا

جوانی از سر شیطنت داد زد و گفت

_:قره قوروت!

تعدادی از میانسالان و بزرگسالان نگاه تندی به او کردند،او نیز به خاطر رسوایی که از سر حماقت برای خود فراهم کرده بود،لبه ی کلاه چشمی اش را تا آنجایی که میسر بود پایین کشید و از این طریق نگاهش را از بقیه دزدید.

از میان جمع ندایی بر خواست

_:فاتحمه الصلوات!

صلواتی بلند داده شد و جمع در سکوت غرق شد،هق هق مرتضی با همان صدای بلند ادامه داشت،اهل خانه ی حاج کریم به حیاط آمده بودند و های و های بلندشان گوش فلک را مانند دیگر فوتی ها منزجر می ساخت.

 با وجود اینکه دختران حاج کریم جیغ می زدند و ناخن بر صورت می کشیدند،باز هم صدایشان به پای صدای مرتضی نمی رسید،شانه های مرتضی بدجوری بالا و پایین می پرید،افرادی که جلوی منزل بودند یکایک می گفتند

_:غم آخرت باشه پسرجان!

_:خدا روحش رو قرین رحمت کنه!

_:غم آخرت باشه!

این گفتن ها آنقدر ادامه یافت،که دست آخر مرتضی را کفری کرد،مرتضی به حیاط برگشت و به سختی از دیوار بالا رفت،بالای دیوار که آرام گرفت،جوانی دوباره گفت:

_:غم آخرتون باشه!

مرتضی که پسربزرگ خاندان حاج کریم بود،اما به مقدار زیادی شیرین عقل بود،در جواب گفت

_:چی چیو غم آخرت باشه،غم آخرت باشه! من که واسه مردن بابام گریه نمی کنم!

نوجوان کم سن و سالی که در میان جمع بود،از سر ساده دلی پرسید

_:پس واسه چی گریه می کنی؟

مرتضی در جواب گفت

_:واسه هزینه ی کفن و دفن بابام!

تعدادی از جوانان که از ظرفیت هوشی بالاتری بودند،اما از ملاحظات اخلاقی، در روز ازل چیزی قسمتشان نشده بود،همان دم خنده ی بلند را سر دادند،طولی نکشید که بقیه ی افرادی که در آنجا بودند هم شروع کردند به خندیدن،خنده و گریه در هم پیچیده بود،مرتضی گاهی به خنده ی جمع می خندید و گاه به یاد هزینه ی کفن و دفن پدر می گریید!