سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

سیاه مشـــــق

تکرار به گونه ای مضحک زیبایی می آفریند

صهیون:


آفتاب نور روشنی بخشش را بر دامنه ی ضلع شمالی کوه صهیون می پراکند، شهری که تا اورشلیم فاصله ی چندانی نداشت، مردمان آن دیار درآمد ناچیز خویش را از رحم زمین بدست می آوردند، مکانی خوش آب و هوا که بستری بود برای کشاورزی این مردمان، تعدادی از اهالی آن دیار نیز کارشان تجارتی مختصر بود، که تجارت آنان نیز خلاصه بود در غلات و نباتاتی که از دل زمین برای مردم آن گیتی می رویید، در آنجا، پیری می زیست که فرزانه صدایش می زدند، پیر فرتوتی که روز و شب کارش اندرز مردم بود.د ِیـــــــــــــر(عبادت گاه) این فرزانه، بر اساس سنت فرزانگان جایی بیرون از شهر در دل کوه بود، کوه صهیون. د ِیـــــــری(عبادت گاهی) که د ِیـــــــر صهیون می خواندندش.

عالم فرزانه بر بلندایی بنشسته بود، مریدان در پای او به انتظار لحظه ای تا عالم دهان از هم بگشاید و فیضی بیشتر بهره برند، او کمی بر جای خود جای جای بشد و نگاهی بر مریدان بیانداخت، در دل حس شور و شعفی شیرین را بچشید، زبان بگشود و بگفت:

_:همانا آن گاه که جهان پدید آمد، در اولین روز، زمین تهی و بایر بود، تاریکی روی لجه و سطح آب ها را فرو گرفته بود. ناگاه ماده از هم شکافت و روشنایی شد و روشنایی از تاریکی جدا شد و آدمیان روشنایی را روز نامیدند و تاریکی را شب و شام بود و صبح بود، روزی اول.

برای لحظه ای فرزانه کام از سخن گفتن فرو ببست و دوباره بگفت:

آسمان بر فراز آن قرار بگرفت، انواع نباتات بر زمین برویید، از کثرت جانوران مملو بگردید، نظامی تکوین یافته، مدون، نیکو منظر و سحرآمیز، بسی وسوسه آمیز نیز هم! آدمیان که چون دیگر مادیات بر عالم وجود پای بگذاردند، از دیگر جانوران حسنی زیباتر بیافتند، آدمیان از عدم بر عرصه ی وجود بیامدند، دگر بار هم به عرصه ی عدم باز خواهند گشت، این تکرار مدور در سرتاسر گیتی حکمی است غالب بر جان و نفس موجودات گیتی، کسی را توان آن نیست تا از این دایره ی گیتی پای بیرون بنهد و گونه ای دیگر بزید، حصاری که در پس پشت زندگی آدم بکشیده شده، حصاری است نامرئی که دیدگان سر توان درک آن ندارند، به آدمیان بنگرید، به خویشتن خویش نظاره ای دقیق بیافکنید که چگونه از هیچ، چیز شدید و دگرباره از چیز، که همان جوهر حقیقی وجودتان است به هیچ تبدیل خواهید شد، براستی که آدمیان در این محیط افسونگر، چونان افسون می شوند که هیچ گاه به بن هستی، کنه آن، نمی نگرند، تلاش روزانه ی آدمیان را بنگر، چگونه در زندگی خویش اند و از آخر کار، ز عدم در فراموشی و غفلت به سر می برند، جهان بر محور بطالت در گذر است، چون است زندگی این آدمیان؟ که این گونه حریصانه بر زندگی چنگ آویخته، بر آنند تا گلوی این زندگی، این زن زیبا روی را بدرند؟

عالم که به راز دل آدمی مسلط بود، از قهاریت خود در سخن پراکنی بدین نوع بهره می گرفت، در طول سالیان همین گونه عمل کرده بود، مریدان بسیاری در اطراف او جمع می شدند و تنها حرف آن را به گوش سر می شنیدند، چرا که آنان را نبود آن توان تا در حقیقت گفتار تفکر کنند، پرتوی اندیشه را به آن کور سوی تاریک بیافکنند، تا نیک دریافته باشند که سرانجام چیست، از همین روی سخنان را در  ذهن ثبت کرده، بی وقفه به هر رهگذر و هر که در جوارشان می زیست، واژگان را ادا می کردند، از آنجا که خود سحر شده بودند، دیگران را نیز سحر می کردند و این گونه شد که آوازه ی بلند این عالم فرزانه در اورشلیم و حتی شهرهای دور تر از آن نیز طنین افکن شده بود.

در میان آن قوم که این گونه تمجید عالم را می گفتند و به القاب بزرگ و سنگین او را خطاب می ساختند، جوانی زندگی می کرد که از هوش سرشار رنج می برد، او نیز در بسیار مواردی به پای سخن این عالم می نشست، اما در دل به گفتار او می خندید، از طرفی هوش سرشار مانع از این بود که کلام و اندیشه ی خود را فرو دهد و سکوت کند، با این که سرانجام سخن گفتن را می دانست، تصمیم گرفت تا روزی رسوایی ای را برای این فرزانه رقم زند.

روزی دگر بدمید و خورشید پرتو پر مهر- اش را بر آن گیتی بیافکند، مردمان هر یک به کاری مشغول ببودند، آن فرزانه نیز به سان سابق در میان شاگردان ظاهر بگشت، بر بلندایی که شاگردان محض او مهیا ساخته بودند بر بشد، دقایقی را به سکوت بگذرانید، آرام و سنگین لب بگشود:

_:آدمی این جانور فراموشکار و روی به خسران را هر آنقدر اندرز دهی، همان قدر تن خویش را به رنج بیافکنده ای، آیا گوشی هست که بشنود؟

روز می دمد و او ز دخمه ی خویش که نام خانه بر آن نهاده است، برون می آید و به کار خویش مشغول می شود، آن گاه که ماه بر آمد، خسته از تلاشی بیهوده به خانه باز می گردد و روزی دوباره! این بطالت را که زندگانی نام نهاده  است؟ ندانم! لیکن نیک می دانم که او را از علم سحر بهره ای بسیار بوده است، بطالت را این چنین جلوه دادن همانا بسی هنر می خواهد که در هر کسی آن هنر نباشد!

جوان تیز هوش که قصد داشت بطن عالم فرزانه را بر مریدان اش هویدا سازد، به میان کلام عالم پرید و سخن این گونه گفت:

_:آیا تو نیک دریافته ای که اساس جهان بر بطالت است و در آن هیچ ریب و شک نداری؟

عالم در جواب بگفت:

_:آری! ای مرید!

_:آیا در قلب خویش، بر این حکمی که تلاش آدمی نیز به بطالت ختم می شود، این سخن را به یقین دل می گویی؟ یا تنها لفظی است برای بزرگ نمایندن فهم و خرد خویش ؟

_:آری! این را ز یقین دل از برای شما مریدان می گویم، تا بدان پند گیرید و چون دیگر آدمیان مباشید، که من سخت شما را از این گونه بودن اندرز می دهم، باشد که گوشی باشد برای بشنیدنش!

_:پس تو را چگونه است این همه تلاش؟

عالم که از این سوال گستاخانه به تنگ آمده بود، در میان هزاران خرافه ای که تا به حال سراییده بود، به مخمصه ای سخت گرفتار شد، جوان تیز هوش که درنگ عالم را ناشی از ناتوانی او می دانست، ضربتی دیگر فرود آورد

_:گر تلاش آدمی به بطالت ختم می شود، چه نیاز است به دانستن و داشتن دانش؟ چه نیاز است به تفکر در کنه هستی؟

عالم غرق در سکوت، سرخ رنگ از عصبانیتی که در درون شعله می کشید، لیکن جواب نمی یافت، جوان ادامه داد و گفت

_:گر جهان بر بطلان است، هر آنچه در اوست بر بطلان است،آدمی نیز در جهان می باشد، ز همین روی او نیز بر بطلان است، تو نیز در جمیع آدمیانی، از بطلان، آیا چیزی جز بطلان برون می تراود؟

تعدادی از مریدان که این سخنان به گوششان قریب و غریب بود، ذهنیتی دوباره یافتند، در چهره ی استاد خویش دقیق شدند، آن عالم فرزانه که حالش دگرگون شده بود، درنگ را بیش از این جایز ندانست، به  دخمه ای که د ِیــــــر می خواندش، پناه ببرد، لب از کلام فرو ببست و دیگر کسی از آن عالم حرف و سخنی مشنید.

مریدان در پی آن جوان تیز هوش روان شدند، جوان در دل به خود گفت:

_:نیک می دانستم که این سرانجامم است، لیکن چه کنم که زندگی با آدمیان بسی سخت است، تنها از آن روی که خاموش بودن بسی سخت است، بسا محض آن  کس که از علم و دانش در میان کسان بهره ای بیش داشته باشد!

جوان به خانه بازگشت، رخت و خوراک خویش برگرفت و از آن دیار شبانه بگریخت و در آن دیار دیگر کسی روی او را مدید!

 

محسن نامجو


ساختار شکنی در موسیقی ایران، در بالاترین نماد بیرونی خویش، در محسن نامجو تجلی پیدا کرده است، محسن نامجو علاوه بر اینکه در موسیقی ساختار را بهم می ریزد، هدفی را در این راستا دنبال می کند، تقدس زدایی، که من نامش را می گذارم" باور شکنی" هدفی که به فراخور خود در اشعار تجلی پیدا می کند.

کنار هم قرار گرفتن اشعار معنار دار و بی معنا، مضمون عجیبی خلق می کند، مضمونی که در آن آدمی همواره روبروی خود قرار می گیرد و این گونه خویشتن خویش را انکار می کند، بیگانه شدن با خویش، تخریب باورهای خویش به صورت آگاهانه بیش از اینکه به عنوان یک حرفه تلقی شود، از نظر من تلاشی است برای فهم اینکه آدمی هیچ چیزی را نمی تواند برای چنگ زدن به آن بدست آورد، ایمان به هر چیزی خسران و زیان بار می شود، نامجو تمامی این هدف ها را در قالب بیانی مختص خویش دنبال می کند، شیطنت و شوخی او در موسیقی و در قالب اشعار به نقش لبخند تلخ بر روی لبان آدمی می انجامد.

از نظر من، دروغ گفتن به خویش هم مزایای زیادی دارد، از جمله اینکه از فروپاشی روحی و روانی جلوگیری می کند، کسانی که بخواهند به ایده ای که نامجو ارائه می دهد، دست یابند، بی شک باید بهای سنگینی را در قبال آن بپردازند.

از نظر من، موسیقی نامجو به یک سیاه نمایی بارز دچار شده است، شیطنت های او چنان که در سطور بالا گفته ام، حس تلخ کامی به انسان می بخشد، از این رهرو موسیقی او نیز بار منفی و فضای یاس آوری را برای انسان ترسیم می کند، با این همه روزهای خوشی را برای این هنرمند آرزو می کنم.





برای دانلود آهنگ * سنما * کلیک کنید.


F..kin perfect


تبسم جلوی آینه نشسته بود، لوازم آرایشی او روی میز آرایشش درهم و برهم بودند،وسوسه ی عجیبی نسبت به آرایش کردن داشت،هوس کرده بود حال که قرار است بیرون برود،اینبار محض تنوع نوع دیگری خود را آرایش کند،نگاهی به ساعت دیواری که  در سکوت اتاق، تیک تیکش بیش از لحظات دیگر حواس آدمی را به  خود جلب می کرد، انداخت،هنوز قریب به دو ساعت وقت داشت تا خود را آماده کند،نگاه دقیقی به ابروهایش انداخت،میلی در او ایجاد نشد که به آن ها تعرضی بکند،لبخندی روی لبش آمد،خود از کاری که بر سر ابروهایش آورده بود به خود خندید،ابروهای او کمی بور بود،اما شیطنت تبسم در برداشتن ابرو بقدری بود که از آن ابروی پرپشت تنها خط باریکی باقی گذاشته بود،که خیلی سخت دیده میشد،لوازم آرایشش را کمی اینور و آنور کرد و مدادش را یافت،سرش را جلوتر برد و مداد را چندبار سرتاسر روی ابروهایش کشید،دستمال کاغذی را به دست گرفت و لرزش دستش که باعث شده بود ابرویش نامنظم به نظر آید را اصلاح کرد،لبانش را به هم می مالید،نمی دانست اینبار لبانش را چه رنگی کند،به نظرش آمد که لبانش را قرمز کند،قرمزی جیق!!!

نگاهش را از لبانش گرفت و به چشمانش خیره شد،آری،جایی که می باید تغییر اساسی در آن رخ می داد،پشت چشمانش بود(پلک بالایی و پایینی)دیگر درنگ را جایز ندانست،شروع کرد به سایه زدن،سایه ای تیره،سیاه رنگ به سان مردمک چشمانش،مژه هایش را کمی تاب  داد و آن ها را هم با ریمل سیاه و تیره کرد،مدادش را بار دیگر به  دست گرفت،کمی روی صندلی جابجا شد،تعادلش را برقرار کرد و شروع کرد به کشیدن خط چشمش،از چشمانش که فارغ شد،نگاه اجمالی بر صورتش انداخت،سیاهی کافی نبود،می باید بیشتر از این ها، سیاهی خود را نشان دهد،سفید کننده اش را به دست گرفت و پوست روشنش را با سفید کننده،سفیدتر کرد،لبخندی زد،شاید برای او بهتر شده بود اما کافی نبود،گونه هایش را خیلی کم با رژگونه سرخ کرد، به سراغ لبانش  رفت،رژ را به دست گرفت،کمی با رژ روی لبانش بازی کرد،دقیق نمی دانست چه تصمیمی بگیرد،خیلی سریع فکری از ذهنش گذشت که بهتر است لبان کوچکش کمی بزرگتر به نظر بیایند،رژ را بالاتر از خط لبش به حرکت در آورد،لب پایینش را نیز همین گونه رژ زد،برای دقایقی به صورت خود خیره شد،برای خودش همین قدر کافی بود،خالی سیاه رنگ بر روی گونه اش نشاند،گویی آرامشی از غیب بر جانش نشست،برای خود که در آینه نقش بسته بود،بوسه ای پر محبت فرستاد،سرش را چرخاند و نگاهش به مانتو اش افتاد،دوباره به خود در آینه نگاه کرد،سرش را جلو برد،لبانش را غنچه کرد و بوسه ی گرمی بر تن آینه نشاند،آثاردو لب که نشان از لب یک زن بالغ  داشت بر آینه نقش بست،تبسم به سراغ مانتو رفت،مانتو را از شانه ی خود گرفت و اندازه ی آن را کمی تا پایین باسنش میزان کرد،به خود گفت

_:میشه هنوزم کوتاهترش کرد!

اندازه را چشمی در نظر گرفت،مانتو را روی قالی پهن کرد و به آرامی خطی که چشمی در نظر گرفته بود را برید،مادر تبسم در پذیرایی خوابیده بود،تبسم دزدکی نگاهی به پذیرایی انداخت،روی نوک پاهایش شروع کرد به راه رفتن،خود را به اتاق دیگر خانه نزدیک کرد،در را باز کرد و نگاه طلبکارانه اش را در اتاق چرخاند،ماشین چرخ خیاطی در گوشه ی  اتاق در میان تعدادی پارچه،نیمه مدفون رها شده بود،چرخ خیاطی را برداشت و به اتاق خود برگشت،لبه ی مانتو اش را به داخل تا کرد و شروع کرد به دوختن آن،حاصل کار باز هم برای تبسم رضایت بخش بود،اتو را به برق زد و لبه ی مانتو را که حالت قوسی داشت صاف نمود،مانتو اش را به آرامی روی تختخوابش گذاشت و سراغ شلوار جینی که کاغذی بود رفت،آستین شلوارش را از پایین،از محل دوختش،چاک داد و بالای آن را برای اینکه بیشتر از آن چیزی که مدنظر او بود،شکافته نشود،با دست دوخت،پیراهنش را در آورد،دیگر چندان کاری برای انجام دادن نداشت،نگاهی به سینه بند صورتی رنگی که به تن داشت انداخت،دستش را زیر چانه اش  گذاشت و با خود فکر کرد،که اگر کمی سینه هایش بزرگتر بودند،بهتر بود،نگاهی به دستمال کاغذی ای که روی میز آرایشش بود انداخت،فکری از مخیله اش گذشت،فورا مشغول شد و  دستمال کاغذی ها را کمی مچاله می کرد و بین سینه و سینه بندش قرار می داد،لبخند دوباره ای زد،آری،باز هم نتیجه رضایت بخش است،کمی با سینه اش و دستمال کاغذی ها ور رفت تا وضعیت بهتری پیدا کنند،پیراهنش را در بر کرد،شلوار جینش را نیز هم.

دوباره جلوی آینه قرار گرفت،نگاهی به موهایش انداخت،خواست تا کمی موهایش را اتو کند،اما دوباره به خود گفت

_:شاید بهتر باشه،کریبس بزنم؟

اما نه،می باید موهایش قسمتی از صورتش را می پوشاندند،این حالت در دل پسران وسوسه ی بیشتری ایجاد می کرد،نگاه بیشتری را به خود جلب  می کرد،رگه ای از  موهای جلوی سرش را به دست گرفت و با سشوار و برس گرد،انحنای زیبایی در  مویش ایجاد کرد،بقیه ی موهایش را در پشت سرش جمع کرد،روسری شالی اش را روی سرش انداخت و آن را تا جایی که می توانست عقب کشید،یاد اتفاقی که آن روز برایش در خیابان رخ داد،افتاد،راه حل ابتکاری مضحکی به ذهنش رسید،سراغ کشوی دراورش رفت و چند سوزن گرد را بیرون آورد،به خود گفت شاید استفاده از چند عدد سوزن گرد،بتواند در هنگام وزیدن باد در خیابان،جلوی افتادن روسری اش را بگیرد،تا مثل دفعه ی قبلی نگاه های هوس آلود به او جلب نشود،سوزن ها را از زیر و روی بین موهایش و روسری رد کرد،کمی جلوی آینه چرخید،نگاهی به پایین مانتو اش انداخت،پشتش را به آینه کرد و سرش را چرخاند،مانتو را زیادی کوتاه کرده بود،انحنای پایین باسنش هویدا بود،برای لحظه ای شک داشت،دقیق تر نگاه کرد،آری بیش از اندازه کوتاه شده بود،لبانش را به نشان بی اعتنایی بالا انداخت،نگاهی به ساعت انداخت،ابروهایش را به نشانه ی تعجب بالا برد

_:چقدر زود گذشت!!!

از اتاق بیرون رفت،مادرش هنوز غرق خواب، در پذیرایی تنش  را در بین پتوی ابریشمی پنهان کرده بود،از پله ها پایین رفت،دستمالی بر روی کفش هایش کشید و آن ها را به پا کرد،حال که شلوارش را چاک داده بود می توانست شلوارش را روی کفش هایش بکشاند،تنها از کفشش قسمتی  از جلوی آن معلوم بود،در را نیمه لای باز کرد وبه بیرون خیره شده،نگاهی به ساعت کوچکش که به دست کرده بود انداخت،دیگر باید می آمدند،سرش را بالا آورد که دید،ترنم  و ترانه از خم کوچه عبور کردند و وارد کوچه شدند،از خانه بیرون آمد و به سمت آن ها حرکت کرد.

ترنم و ترانه که می دانستند،تبسم باز هم با شکلی جدید بیرون خواهد آمد،انتظار چنین وضعی را در دل می کشیدند،ترانه دستش را روی شکمش گذاشت و تا توانست خندید،ترنم هم پا به پای او می خندید،تبسم نیشگونی از هر دوی آن ها گرفت و هر سه راه افتادند،تبسم زمانی که به مرکز شهر رسیدند،پاهایش را محکمتر بر زمین میگذاشت،پاشنه ی خشک کفش تبسم،سرو صدای بیشتری می کرد،ترانه و ترنم به این رفتار عادت داشتند،باز به راهشان،که چیزی جز چرخیدن در خیابان ها نبود،ادامه دادند،تبسم که به دلیل آرایش کمی خاصش بیشتر از همراهانش جلوه می کرد،در دل به خود می بالید،دردل به خود می گفت

_:احتمالا ترانه باز هم به خاطر این جلب توجه به من حسودی کنه!

ترانه و تبسم با وجود اینکه دوستیشان به سالها قبل باز می گشت،اما بارها و بارها با هم در مسائل مختلف دچار مشاجره می شدند،ترنم در این بین،چون فردی مصلح پا پیش می گذاشت و این دو را آشتی می داد،ساعتی می شد که آن سه در خیابان  ها بی هدف قدم می زدند،تبسم که بخاطر کوبیدن پاهایش بر زمین،مهره های پایینی کمرش درد گرفته بودند،تاریکی هوا را بهانه کرد،ترانه که در دل می دانست قضیه از چه قرار است،نخواست روز خودش را دوباره خراب کند،سرش را به نشانه ی تایید حرف تبسم تکان داد،هر سه از هم خداحافظی کردند و از هم جدا شدند،تبسم سوار تاکسی شد،طولی نکشید  که دو پسر کنار او در صندلی عقب جای گرفتند،پسری که در وسط نشسته بود،در پیچ خیابان ها بیش از اندازه خود را به سمت تبسم متمایل می کرد،تبسم که دیگر مسائلی از این قبیل را بارها از سر گذرانده بود،از طرفی که ذاتا کمی دختری اهل شیطنت بود،نه تنها اعتراضی نکرد،بلکه به تلافی در بعضی از پیچ ها که ماشین در سمت مخالف می پیچید،او خود را به پسر جوانی که در وسط بود فشار می داد،پسر که رضایت را از رفتار تبسم فهمید،خودکار ار از جیبش بیرون آورد،دستش را در کیف جیبی اش فرو برد و کارت ویزیتی را بیرون آورد،در دست انداز خیابان به صورت خیلی نامنظم و زشت شماره ی خود را نوشت و آرام جلو برد،تبسم که با گوشه ی چشمش رفتار پسر را زیر نظر داشت،اول کمی خود را لوس کرد،اما بعد از اصرار زیاد،کارت را از دستش گرفت،پسری که در وسط نشسته بود برای نشان دادن حسن نیت،دستش را دوباره در کیف فرو برد و اسکناس سبز رنگی را بیرون آورد و کنار صورت راننده برد

_:سه نفر جناب!

_:راننده به کنایه گفت

_:خانم هم با شماس؟

تبسم با لبخندی به لب،اجازه نداد که آن پسر حرفی بزند و گفت

_:بله!

نیش آن دو پسری که در صندلی عقب نشسته بودند تا بناگوش باز شد،ماشین در کناری ایستاد و هر سه پیاده شدند

_:کی تماس می گیری؟

_:به وقتش!

_:میشه اسمتون رو بدونم؟

_:دوستهام من رو تبسم صدا میزنن! اسم شما چیه؟

_:خوبه چی باشه؟

_:خودتو لوس نکن!

_:امین!

پسر دومی  که همراه آن ها بود گفت

_:منم علی هستم!

تبسم به نشانه ی تحقیر،لبخندی زد وگفت

_:کسی اسم شما رو نپرسید!

امیر خنده ای برای ضایع کردن هر چه بیشتر دوستش کرد،تبسم پشتش را به هر دو کرد و راه افتاد،علی که نگاهش به قسمت پایینی باسن تبسم که از  زیر مانتو اش بیرون آمده بود،افتاد،ناگهان مثل اینکه فنرش در رفته باشد

_: واوووو!!!!

تبسم که فهمید قضیه از چه قرار است،سرش را چرخاند و به نشانه ی افسوس و سرزنش تکان داد،امیر که رفتار دوستش آن هم در وهله ی اول این گونه بود،خجالت زده شد،با دستانش چشمانش را از تبسم پوشاند،تبسم در حالی که خوشحالی در جانش سر ریز می کرد،راه خانه را در  پیش گرفت،در دل آرزو کرد که مادرش هنوز خواب باشد،کلید را توی قفل چرخاند و وارد شد،کفش هایش را سریع در آورد،چراغ های خانه روشن بود،برای لحظه ای پشت دری که به پذیرایی باز می شد،ایستاد،خود را آرام کرد و در دل دوباره آرزو کرد که مادرش در جای دیگری باشد اگر که بیدار است،دستگیره را به پایین چرخاند و وارد شد و بی وقفه راه اتاقش را در پیش گرفت،که صدای بلندی مانع از آن شد که به راهش ادامه دهد

_:وایســــــــــــــــــــا ببینـــــــــــــــــــــــــــــم زهــــــــــــــــــــــــــرا!!!!

زهرا(تبسم)که از ترس خشکش زده بود،در جای خود میخکوب شد،سایه ی نزدیک شدن مادرش را روی قالی مشاهده کرد،تنش داغ شد،فهمید که دوباره کتک مفصلی در راه است،قلب خود را آرام کرد و چشمانش را بست،مادرش که روبروی او ایستاده بود،نگاهی به صورت آرایش شده ی زهرا انداخت و سیلی محکمی بر صورت او زد،زهرا که به این رفتارها عادت داشت،دیگر بدنش نیز کمی قوی شده بود،شاید پوستش کلفت شده بود،چندان دردش نگرفت،مادرش دیگر مجال نداد، موهای زهرا که در  پشتسرش جمع شده بود را به دست گرفت و شروع کرد به سیلی زدن های پی در پی ،ناگهان سوزن ته گردی در دستش فرو رفت و ناله اش به هوا رفت،زهرا به سختی جلوی خنده اش را گرفته بود،سریع خود را به داخل اتاق انداخت و در را از پشت قفل کرد،مادرش از توی پذیرایی هر آنچه که به ذهنش می رسید، نثار روح و جسم زهرا می کرد،زهرا لبانش را بالا داد و دستش را در جیب مانتو اش فرو برد و به شماره ای که در پشت کارت بود خیره شد،موبایلش را بیرون آورد و اولین پیامک عاشقانه را برای دوست جدیدش فرستاد.


Pink



برای دانلود آهنگ F..kin perfect کلیک کنید.


Ania Wyszkoni



برای دانلود آهنگ wiem że jesteś tam کلیک کنید.




برای دانلود آهنگ Soft از Ania & video کلیک کنید.

Avril lavigne




برای دانلود آهنگ Wish u were here کلیک کنید.

Pink






برای دانلود آهنگ Try کلیک کنید.

cheryl cole





برای دانلود آهنگ the flood کلیک کنید.

V for Vendeta



رویکرد این فیلم، رویکردی انتقادی و همین طور تفهیمی است نسبت به پدیده ی انقلاب، که یک پدیده ی به ظاهر مناسب تلقی می شود، در این فیلم دنیایی به تصویر کشیده می شود که یک فرد انقلابی، بعد از ساقط کردن حکومت، قدرت را در دست می گیرد و انقلابی را که می رفت، برای تجلی نیازها و خواست طبقات محروم، به شکوفایی ختم شود، یکباره در دام سیاهی ای نوین و مهلک تر فرو می رود.

قهرمان این فیلم که در پایان فیلم هم هویت واقعی اون معلوم نمی شود، در پس یک نقاب، بدون هیچ چشم داشتی به منصب و مقام حکومتی، تلاشی را به صورت کاملا فردی انجام میدهد، برای احقاق حقوق فراموش شده، در دنیای سرد و پر از اختناقی که انقلابیون درست کرده اند، ضربات نت موسیقی را به گوش مرده دلان می رساند، تا از این فراخور دوباره روح زندگی ای را که در پستی غرق شده است،احیا کند.

ناتالی پورتمن، به عنوان یک فرد عامی و عادی، بی اینکه بداند در آینده چه اتفاقاتی چشم انتظار اوست و او می تواند در این فرآیند چه نقش محوری ای بازی کند، وارد بازی می شود، در نهایت با هدایت قهرمان فیلم، او هم به رنگ او در می آید و دریچه و بیشنی را نسبت به مسائل پیدا می کند، که با آن در ابتدای امر غریبه بود.

این فیلم تلاشی است در جهت تفهیم این نکته که سیاست، فی البداهه پستی خلق می کند، اگر اهرمی در جهت هدایت آن وجود نداشته باشد، همواره روی به قهقرا می رود، حتی از جانب به اصطلاح انقلابیونی که از بطن مردم برخاسته اند، حوصله و صبری که یک قهرمان برای رسیدن به آرمانش، از خود به خرج می دهد و تمامی تلاش های موفق به صورت پیاپی، اگرچه در عالم واقعیت امکانش خیلی خیلی سخت است و شاید از این رهگذر، این فیلم به گذافه ای بیش تبدیل نشود، اما آنچه که می باید در حین تماشای این فیلم در ذهن دنبال کرد، تنها معنا و مفهومی است که نویسنده به دنبال آن بوده تا به مخاطبان خویش برساند.

این فیلم همچنان در ادامه ی روایت داستان خویش، ویژگی های واقعی ای که هر قهرمان انقلابی می باید داشته باشد را به راحتی به تصویر می کشد، همچنین نشان می دهد، که یک قهرمان چگونه می تواند بر سختی ها و مصائبی که در سر راهش است، فائق می آید و تابوهای سختی که ناشی از توهم سخت مردم، نسبت به حاکمیت است را چگونه می توان چون پتکی در هم شکست، قهرمان برای چیزی می جنگد که در نهایت، نفع حاصل از آن را دیگران برداشت می کنند، در این میان، قهرمان انقلابی فقط قربانی ای است که می باید در پای بت آزادی قربانی شود.

برای درک و رسیدن به آزادی باید بهایش را پرداخت.


evanescence




دانلود آهنگ My immortal از گروه evanescence



برای دانلود آهنگ کلیک کنید.

سفید برفی و شکارچی




برای دانلود موسیقی فیلم  سفید برفی و شکارچی  کلیک کنید.